فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
تحلیلی از
ربابه نون
ث
عشق
از دید
فروغ فیلسوف
مردم
گروه ساقط مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در زیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و
میل دردناک جنایت
میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
گاهی
جرقه ای،
جرقه ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
ـ یکباره ـ
از درون متلاشی می کرد
از درون متلاشی می کرد
آنها
به هم
هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و
در میان بستری از خون
در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند
آنها
غریق وحشت خود بودند
و
حس ترسناک گنهکاری
حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودن شان را
مفلوج کرده بود
پیوسته
در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه
ـ با فشار ـ
به بیرون می ریخت،
ـ با فشار ـ
به بیرون می ریخت،
آنها به خود فرو می رفتند
و
از
تصور شهوتناکی
از
تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما
ـ همیشه ـ
در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را
می دیدی
می دیدی
که
ایستاده اند
ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید
هنوز هم
در پشت چشم های له شده،
در عمق انجماد
در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش
بر جای مانده بود
که
ـ در تلاش بی رمقش ـ
می خواست
ـ در تلاش بی رمقش ـ
می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها
شاید،
ولی
چه خالی بی پایانی
ولی
چه خالی بی پایانی
خورشید
مرده بود
و هیچکس نمی دانست
که
نام آن کبوتر غمگین
نام آن کبوتر غمگین
که از قلب ها گریخته،
ایمان
است
ایمان
است
آه،
ای صدای زندانی
ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو
ـ هرگز ـ
ـ هرگز ـ
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور
نخواهد زد؟
ای آخرین صدای صدا ها.
نخواهد زد؟
آه،
ای صدای زندانی
ای صدای زندانی
پایان
این بند واپسین شعر غنی و غول آسای «آیه های زمینی» است.
در این بند واپسین شعر، شاعر فیلسوف، آخرین قطعه (تکه) پازل را می نهد و جامعه ـ تصویر رئالیستی و راسیونالیستی ستایش انگیزی در اختیار خواننده و شنونده شعر فلسفی خود قرار می دهد:
مردم
گروه ساقط مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در زیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و
میل دردناک جنایت
میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
فروغ همه قطعات پازل جامعه را با توجه به جایگاه اجتماعی هر کدام از آنها، یکی پس از دیگری در جامعه ـ تصور پوئه تیکی اش قرار داده است و اکنون نوبت به آخرین قطعه، یعنی به مردم رسیده است.
سؤال این است که منظور فروغ از «مردم» چیست؟
مردم
گروه ساقط مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در زیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و
میل دردناک جنایت
میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
برای دادن جواب به این سؤال، باید از خود پرسید:
ضد دیالک تیکی مردم چیست؟
۳
مردم
گروه ساقط مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در زیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و
میل دردناک جنایت
میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
برای پیدا کردن جواب به این سؤال، نظر دیگری به کل شعر فروغ می اندازیم:
الف
خورشید سرد می شود.
ماهی ها در دریا ها و سبزه ها در خشکی ها می میرند.
جامعه به سردخانه (مرده خانه) بی سقف و در و دیوار استحاله می یابد.
ب
شبی قیرگون بر جامعه چیره می شود.
پ
اندیشیدن به عشق فراموش می شود.
ت
تفکر به طور کلی تعطیل می شود.
ث
اعضای جامعه ظلمت زده به غارهای انزوا پناه می برند و به نیهلیسم (فلسفه پوچی) می رسند.
مادران، نوزادان بی سر می زایند.
انسان ها، جانور واره می شوند و فکر و ذکری جز تحصیل نان (چریدن) در سر نمی پرورند.
ج
پیامبران از وعده گاه های الهی فرار می کنند و توده به همان سان بیکس و بی سرپرست و بی پناه می ماند که گله گوسفند پس از فرار چوپانان.
سرنوشت بره های معصوم عیسی ابن مریم را گرگ ها رقم می زنند.
می توان گفت که ضد دیالک تیکی توده (مردم) همین گرگطبقه است.
یعنی طبقه حاکمه است که شاعر از آن نامی نمی برد و کشف هویت و ماهیت آن را به عهده خواننده و شنونده شعر می گذارد.
مردم
گروه ساقط مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در زیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و
میل دردناک جنایت
میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
فروغ اکنون دیالک تیک توده و طبقه حاکمه را به شکل دیالک تیک جلاد و قربانی بسط و تعمیم می دهد.
توده در این بند شعر، نه توده زنده، پوینده، اندیشنده و سازنده، بلکه «گروهی ساقط (سقوط کرده)» است.
سؤال این است که توده از کجا سقوط کرده است؟
۵
مردم
گروه ساقط مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در زیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و
میل دردناک جنایت
میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
فروغ به این سؤال با مفهوم «رفتن مردم از غربتی به غربت دیگر در زیر بار جسد های شان» جواب می دهد:
این عملا به معنی مرده متحرک گشتن توده است.
با مرگ خورشید و با پایان روشنگری علمی و انقلابی، توده خرد زدایی شده است و در اثر خرد زدایی، تمدن زدایی، فرهنگ زدایی و آدمیت زدایی شده است.
به عصر توحش و بربریت برگشته است.
توده مردم بلحاظ ظاهر، شباهت به آدمیزاد دارند، ولی بلحاظ ذات (ماهیت و باطن) جانور هستند و «میل دردناک جنایت در دست های شان متورم می شود.»
۶
مردم
مردم
گروه ساقط مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در زیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و
میل دردناک جنایت
میل دردناک جنایت
در دست های شان متورم می شد
فروغ در اشعار دیگرش نیز مفهوم «مرده متحرک» را به اشکال دیگر بسط و تعمیم می دهد:
آیا شما که
صورت تان
را
در
سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این
حقیقت یأس آور
اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی
به جز
تفاله یک زنده
نیستند؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر