فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
تحلیلی از
ربابه نون
ث
عشق
از دید
فروغ فیلسوف
خورشید
مرده بود
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود
و
فردا
فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت.
آنها
غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با
لکه ی درشت سیاهی
تصویر می نمودند.
۱
خورشید
مرده بود
و
فردا
فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت.
خورشید در آغاز همین شعر، «سرد شده بود» و در اثر سرد گشتن خورشید، «برکت از زمین ها رفته بود» و مرگ همه چیز در آب و خشکی آغاز شده بود.
اکنون فروغ، بسان رسول خردگرای خدای خاک، از «مرگ خورشید»، خبر می دهد.
از خموشی قطعی چراغ روشنگری علمی و انقلابی.
از مرگ حزب بزرگ توده.
این فاجعه ارتجاعی و سقوط اجتماعی اما به چه معنی است؟
۲
خورشید
مرده بود
و
فردا
فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت.
این اولا بدان معنی است که توده از این به بعد، یعنی از بعد از کودتای خاینانه ۲۸ مرداد، بی سر مانده است.
مغز اندیشنده توده را ارتجاع فئودالی ـ روحانی ـ بورژوایی ـ امپریالیستی از کار انداخته است.
توده به صورت غول بی سر مانده است.
با حذف حزب بیدار توده، اسباب ابزار واره سازی توده (فریب توده و آلت دست قرار دادن آن) توسط هر شیادی فراهم آمده است.
۳
خورشید
مرده بود
و
فردا
فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت.
این ثانیا از هشیاری و تیزبینی و ژرف اندیشی فروغ حکایت دارد.
فروغ با این تشخیص داهیانه، حساب خود را هم از فرمالیست ها جدا می سازد و هم از ساختارگرایان.
فرم ها، ساختار ها و اسکلت ها برای فروغ کل اندیش، تعیین کننده نیستند.
برای فروغ مهم نیست که بیش از تعداد کارگران، «حزب» کارگری و کمونیستی از در عقب، تشکیل شده است.
فروغ فیلسوفی کل اندیش است و نه خوشخیالی خام اندیش.
۴
خورشید
مرده بود
و
فردا
فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت.
فروغ میان مرگ خورشید و ابهام مفهوم فردا، رابطه دیالک تیکی می بیند:
مرگ خورشید ـ فی نفسه ـ به معنی سیطره ظلمت است.
نابودی حزب بزرگ توده، در قاموس فروغ، به معنی پایان روشنگری علمی و انقلابی است و پایان روشنگری علمی و انقلابی، به معنی سیطره ظلمت است.
در غیاب چراغ فروزان روشنگری (حزب بزرگ توده)، هر شیادی می تواند خود را، رسولی جا بزند.
هر دجالی می تواند خود را، امام زمانی جا بزند.
هر لاشخوری می تواند خود را، منجی موعودی جا بزند.
در غیاب حزب بیدار توده، توده بی دورنما و بی فردا می ماند.
بدون حزب توده، توده به صورت غولی بی سر در می آید و با شعور طبقاتی ـ توده ای اش بیگانه می شود.
بدون حزب توده و در بیگانگی با شعور طبقاتی ـ توده ای، فردا فقط می تواند، مفهوم مبهم بی تعریف و بی قواره و گنگی باشد.
فروغ همه این جنبه ها و جوانب منفی را به شرح زیر تصویر می کند:
۵
آنها
(کودکان)
غرابت این لفظ کهنه (مفهوم فردا) را
در مشق های خود
با
لکه ی درشت سیاهی
تصویر می نمودند.
در غیاب چراغ فروزان روشنگری (حزب توده)، نسل فردا (کودکان جامعه) بی فردا می ماند.
بی دورنمای آتی می ماند.
گیج و منگ و سردرگم و گمراه می ماند.
طعمه بالقوه ای برای هر شیاد کثیف عوامفریبی می گردد.
مفهوم فردا را نسل محروم از چراغ روشنگری «در مشق های خود» به صورت «لکه سیاهی تصویر می کند.»
دلیل تجربی ـ نظری ـ منطقی این روند و روال منفی و منفور اما چیست؟
۶
آنها
(کودکان)
غرابت این لفظ کهنه (مفهوم فردا) را
در مشق های خود
با
لکه ی درشت سیاهی
تصویر می نمودند.
بی خبری کودکان از مفهوم فردا، نتیجه بی خبری آنها از دیروز است.
چون امروز، حلقه واسط میان دیروز و فردا ست.
مضارع پل گذار از ماضی به مستقبل است.
در غیاب چراغ روشنگری (حزب بیدار توده)، نسل جدید از گذشته تاریخی خود و بشریت (دیروز) بی خبر می ماند.
در نتیجه، گذشته جامعه تحلیل و نقد نمی شود تا از آن درسی گرفته شود.
به همین دلیل، تصور و تصویر روشنی از آینده در ذهن نسل جدید تشکیل نمی شود.
فردا به صورت لکه سیاهی تصور و بعد، تصویر می شود.
چنین جماعت و جامعه ای، جماعت و جامعه ای بی فردا ست.
چنین جماعت و جامعه ای در مضارع (حال حاضر، اکنون) مدام بسر می برد.
حرف حساب فروغ همین است.
این دیالک تیک ماضی ـ مضارع ـ مستقبل که فروغ پوئه تیزه و تئوریزه می کند، نشانه عظمت فکری، فرهنگی و نظری این شاعرفیلسوف گمنام جهان است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر