سوارش
نیست
سوارش
نیست
هست شب
نیما یوشیج
هست شب،
یک شب ِدم کرده
و
خاک،
رنگ رخ باخته است
باد،
ـ نوباوه ی ابر ـ
از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب،
همچو ورم کرده تنی،
ـ گرم ـ
در استاده هوا (هوای ساکن و سنگین و بی تکان)،
هم از این رو ست نمی بیند، اگر گمشده ای راهش را.
با تنش
ـ گرم ـ
بیابانِ دراز
مرده را ماند در گورش
ـ تنگ ـ
به دل سوخته ی من ماند،
به تنم
ـ خسته ـ
که می سوزد از هیبتِ تب!
هست شب،
آری شب.
پایان ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
۳
رخش می گرید
سوارش
نیست
نیست
رخش در این شعر، نه به معنی اسب، بلکه به معنی ناو است.
شاعر در این شعر، ناو را به رخش و بهرام را به رستم تشبیه کرده است.
شاعر ضمنا ناو را نخست انیمالیزه و بعد هومانیزه کرده است:
با اعدام بهرام توسط اجامر منسوب به خدا، ناو، بی ناخدا مانده است.
تنها مانده است.
بسان رخش که در اثر توطئه و قتل رستم، بی سوار مانده است.
ناو در سوگ بهرام به همان سان گریان است که رخش در سوگ رستم گریان بوده است.
در این جور مواقع است که آدمی به عظمت شناخت هنری پی می برد.
در ۴ واژه ناقابل دریایی از احساس و عاطفه و عشق و احترام و قدردانی تبیین می یابد.
در شاعریت جلال جوان نمی توان تردید داشت.
سرایش چنین شعری کار هر ننه قمری نیست.
البته نیروی نامرئی دیگری در تشکیل این شعر دخیل بوده است.
جلال جوان در هیئت بهرام تیرباران شده است و همین زجر و عذاب روحی و روانی است که در این شعر، مادیت می یابد.
گذار از روح به ماده، گذار از زجر و عذاب روحی و روانی به شعر و مرثیه و نوحه همین است.
۲
رخش می گرید سوارش
نیست
سؤال این است که چرا شاعر به شب، صفت زخمی داده است؟
شب، پس از نیما و تحت تأثیر نیما، سمبل ارتجاع و یا سمبل سیطره ارتجاع شده است:
نیما یوشیج
هست شب،
یک شب ِدم کرده
و
خاک،
رنگ رخ باخته است
باد،
ـ نوباوه ی ابر ـ
از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب،
همچو ورم کرده تنی،
ـ گرم ـ
در استاده هوا (هوای ساکن و سنگین و بی تکان)،
هم از این رو ست نمی بیند، اگر گمشده ای راهش را.
با تنش
ـ گرم ـ
بیابانِ دراز
مرده را ماند در گورش
ـ تنگ ـ
به دل سوخته ی من ماند،
به تنم
ـ خسته ـ
که می سوزد از هیبتِ تب!
هست شب،
آری شب.
پایان ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
در این شعر نیما، شب سمبل چیزها و پدیده های مذموم، منفی و منفور است.
سمبل مرگ و مرده و لاشه و گور است.
رخش می گرید
سوارش
نیست
جلال اما از شب مجروح سخن دارد.
شب در نظر شاعر جوان، به دل او ماند که زخم برداشته است.
شب شاید هم در ضمیر شاعر، بسان بهرام تیر باران و زخمی شده است.
جلال با این پوزیتیویزاسیون (مثبت انگاری) شب با سمبولیک نیما و شعرای نیمایی، قطع رابطه می کند.
شب در این شعر جلال، نه چیزی منفی، منفور، منحوس و بیگانه، بلکه چیزی مثبت، مطلوب، محبوب و خودی تصور و تصویر می شود.
جلال در این میان، استثناء نیست.
در همان زمان در نامه مردم، شعری به چاپ رسیده که در رثای همین سران معصوم تر از ۱۴ معصوم حزب توده، سروده شده و با شب، دقیقا همین برخورد شده است:
تو خواندی، تا بخواند مرغ شبگیر
تو ماندی، تا بماند قصه پیر
خروشی خامش از جانم تن افراشت
غریوی شعله ور، پیکر به پا داشت
تنم، تابوت تن بر دوش بگرفت
روانم شعله در آغوش بگرفت
گرفتم قلب خونالوده در مشت
که ره، جویم ز جنگل های پر پشت
زمان
ـ آتش به جان ـ
آواز می خواند
زمین
ـ مستانه ـ
رو بر صبح می راند.
سحر
در دامن شب
آرمیده
اگرچه
شب پرست
او را ندیده
نشان دارد، شب از صبحی فرحناک
که خورشیدش
فرو افتاده در خاک
من و شب
قصه ی ناگفته داریم
به سر
سودا و شوری خفته
داریم.
...
در این شعر هم شب پوزیتیویزه می شود.
شب در قاموس شاعر این شعر، روزی است که خورشیدش اعدام شده است.
به همین دلیل، شاعر خود را همدرد و همسرنوشت با شب احساس می کند.
۴
در شب زخمی
شیهه ی گنگی است
شیهه گنگ در شب زخمی، احتمالا حاکی از این است که ناو، در غیاب ناخدا، بی کس و ساکن در مقابل ضربات امواج هرزه مانده است.
بسان رخش که در معرض هجوم مگس ها و زنبورها و پشه ها بماند و از احساس نکبت شیهه گنگی سر در دهد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر