۱۳۹۵ اسفند ۱۹, پنجشنبه

چنگی از الماسگنج «چرند و پرند» (۴)

علی اکبر دهخدا
با سپاس
از 
استاد پژواک

ویرایش از 
مسعود بهبودی


اگرچه درد سر می‌ دهم، 
اما چه می‌ توان کرد، 
نشخوار آدمیزاد 
حرف
 است. 

آدم حرف هم که نزند دلش می‌ پوسد. 
ما یک رفیق داریم، اسمش دمدمی است.

 این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود، موی دماغ ما شده بود 
که کبلائی، تو که از این روزنامه‌ نویس‌ ها پیرتری
 هم دنیادیده‌ تری 
هم تجربه‌ ات زیادتر است، 
الحمدللّه به هندوستان هم که رفته‌ای، 
پس چرا یک روزنامه نمی‌ نویسی. 

می‌ گفتم:
«عزیزم، دمدمی، 
اولاً 
همین تو که الآن با من ادعای دوستی می‌ کنی،
 آن وقت دشمن من خواهی شد. 

ثانیاً 
از اینها گذشته، حالا آمدیم، روزنامه بنویسیم، بگو ببینیم، چه بنویسیم؟»

یک قدری سرش را پایین می‌ انداخت، بعد از مدتی فکر، 
 سرش را بلند کرده، می‌ گفت:
«چه می‌ دانم، از همین حرف‌ ها، که دیگران می‌ نویسند.
 معایب بزرگان را بنویس. 
به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان.»
 
می‌ گفتم:
«عزیزم، واللّه باللّه اینجا ایران است. 
در اینجا این کارها عاقبت ندارد.»

می‌ گفت: 
«پس یقین، تو هم مستبد هستی 
پس حکماً تو هم بله...»

 وقتی این حرف را می‌ شنیدم، می‌ ماندم معطل 
برای اینکه می‌ فهمیدم همین یک کلمهٔ «تو هم بله...»
چقدر آب برمی‌ دارد.
 
باری 
چه درد سر بدهم، 
آن قدر گفت، گفت، گفت،
 تا ما را به این کار واداشت. 

حالا که می‌ بیند آن روی کار بالا ست،
 دست و پایش را گم کرده، تمام آن حرف‌ ها یادش رفته.

پایان
ویرایش از
 تارنمای دایرة المعارف روشنگری

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر