محمد زهری
(۲۱)
·
شبی از شب ها
·
تو مرا گفتی:
·
« شب باش»
·
·
من که شب بودم و
·
شب هستم و
·
شب خواهم بود
·
شبِ شب گشتم،
·
به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من
باشی.
(۲۲)
·
شبی از شب ها
·
شب من خوش بود.
·
شب تو خوش باد،
·
که نشستی و به هم پیوستی،
·
صورتِ دخترِ دردانهٔ شاه پریان را
·
در باور.
(۲۳)
·
شبی از شب ها
·
سحری داشت که خون
·
با سرودی که نمی مُرد و نخواهد
مُرد،
·
خاک را رنگین ساخت
·
و سحرها، همه بعد از آن شب
·
خونین شد.
(۲۴)
کلون
(کلند)
قفل
چوبی که درقدیم پشت در حیاط کار می گذاشتند و در را با آن میبستند
·
شبی از شب ها
·
که درِ کوشک شب را به کلون پیوستند،
·
ای سحرگاه، تو را نازم و بازوی سپیدت
را،
·
که کلید نفس خرم تو،
·
قفل هر بسته گشود.
(۲۵)
·
شبی از شب ها
·
عطشی داشتم از آتش شوق دیدار.
·
آب نوشیدم،
·
نوشیدم،
·
از کوزهٔ صبر،
·
تا پیامی از روز آمد.
ادامه دارد.
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر