اثری
از
گاف نون
قصه ای دریافتی
گاف نون
قصه ای دریافتی
·
سایه ام گفته، که پاسخ سؤالم را خودم پیدا کنم.
·
از دفتر مدیر بیرن می آیم و با شتاب از پله ها پایین می
روم.
·
رزاق، پسربچه ای ازمحلهً قلندر باغ در حیاط قدم می زند.
·
صد سال است که نه لباسش را شسته اند و نه صورتش را.
·
هر روز، بعد از دعای صبحگاهی مدیر نظافت دست ها و صورتش
را به ترکه ای از بید محول می کند.
·
معلم کلاس دوم او را موقع صابون خوردن غافلگیر کرده بود.
·
به جای شکلات که در عقاب آباد، کیمیا و کمیاب است، صابون
می خورد.
·
وقتی بازرس می آید، مدیر فوری به معلم کلاس دوم خبر می
دهد و رزاق را روانهً مستراح می کنند.
·
او آنقدر در مستراح می ماند تا بازرس مدرسه را ترک کند.
·
هنوز هم که هنوز است، نمی دانم چرا صابون می خورده است و
این سؤال را شاید با خود به گور ببرم.
·
به رزاق می گویم:
·
«یک سکهً پنج ریالی پیدا کرده ام و به مدیر داده ام.
·
فقط کافی است که پیش مدیر بروی و بگوئی که سکه مال تو
است.»
·
از ایدهً من بدش نمی آید.
·
ولی می خواهد که من هم حتما همراهی اش کنم.
·
صبح روز بعد در زنگ تفریح با هم وارد دفتر مدیر می شویم.
·
معلم ها یا چای می خورند و یا سیگار می کشند.
·
رزاق را هل می دهم جلوی میز مدیر و می گویم که او دیروز
یک سکهً پنج ریالی گم کرده است.
·
مدیر اصلا محل مان نمی گذارد.
·
مثل سگ تیپا خورده از دفتر مدیر بیرون می آییم.
·
رزاق راهش را می کشد و می رود.
·
ولی من با خشمم تنها می مانم.
·
حالا دیگر مطمئن شده ام که مدیر می خواسته مرا امتحان
کند.
·
شب در اتاق بزرگ خوابیده ایم.
·
نوزاد در گهواره بالای سر انه در خواب است.
·
من ولی خوابم نمی برد.
·
انه از وول خوردن من می فهمد که بیدارم.
·
«پینوتیو! خوابت نمی برد؟»
·
انه می پرسد.
·
«نه!»
·
در جوابش می گویم.
·
داداش می گوید:
·
«بسم الله بگو تا شیاطین فرار کنند و بتوانی بخوابی!»
·
ولی آنچه مرا می آزارد، نه شیاطین، بلکه سوء ظن مدیر
است.
·
من سکه را پیدا کرده بودم.
·
اگر هم پس نمی دادم به معنی دزدی نبود.
·
آدم بزرگ ها همه چیز را با هم قاطی می کنند.
·
بسم الله می گویم و ایده ای آرامش بخش در ذهنم شکل می
گیرد.
·
پا می شوم و در تاریکی شب، خودنویسم را از کیفم در می
آورم و می گذارم لب طاقچه.
·
بعد برمی گردم و به خوابی عمیق فرومی روم.
·
صبح روز بعد در زنگ تفریح می روم به دفتر مدیر و پیش
همهً معلم ها اعلام می کنم که خودنویسم نیست.
·
مدیر بلافاصله پا می شود، بیرون می رود و پس از لحظه ای
برمی گردد و می گوید که دزد را پیدا کرده است و من فردا خودنویسم را پس می گیرم.
·
از فرط حیرت کم مانده که شاخ در بیاورم.
·
معلم ها به تحسین لب های شان را پرباد می کنند و سر تکان
می دهند و از حس ششم مدیر به وجد می آیند.
·
دفتر را ترک می کنم و می خواهم بدانم، دزد خودنویس گم
نشدهً من کیست؟
·
حبیب پسر مش حسین با شرم و تاًسف پیش می آید و می گوید
که فردا خودنویسم را برمی گرداند.
·
چشم هایم می خواهند ـ بی اراده و بی اجازه من ـ از حدقه
ام بیرون بپرند.
·
به روی خود نمی آورم.
·
باید ماجرا را تا آخر پیگیری کنم.
·
می پرسم:
·
«خودنویس من چه رنگی بوده؟»
·
می گوید، مدیر گفته که آبی بوده و من آرام می گیرم.
·
صبح روز بعد حبیب خر با داداش بزرگترش که رستوران دارد،
به مدرسه می آید.
·
برادر بزرگش به مدیر حالی می کند که هدف حبیب خدمتی به
مدیر بوده است و گرنه خودنویس پینوتیو را در خواب هم ندیده است.
·
مدیر حرفی برای گفتن ندارد.
·
معلم ها به همدیگر نگاه می کنند و سعی می کنند، در دل شان،
به ریش مدیر و حس ششمش بخندند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر