۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (47)

اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        سایه ام گفته، که پاسخ سؤالم را خودم پیدا کنم.

·        از دفتر مدیر بیرن می آیم و با شتاب از پله ها پایین می روم.

·        رزاق، پسربچه ای ازمحلهً قلندر باغ در حیاط قدم می زند.

·        صد سال است که نه لباسش را شسته اند و نه صورتش را.

·        هر روز، بعد از دعای صبحگاهی مدیر نظافت دست ها و صورتش را به ترکه ای از بید محول می کند.

·        معلم کلاس دوم او را موقع صابون خوردن غافلگیر کرده بود.
·        به جای شکلات که در عقاب آباد، کیمیا و کمیاب است، صابون می خورد.

·        وقتی بازرس می آید، مدیر فوری به معلم کلاس دوم خبر می دهد و رزاق را روانهً مستراح می کنند.

·        او آنقدر در مستراح می ماند تا بازرس مدرسه را ترک کند.

·        هنوز هم که هنوز است، نمی دانم چرا صابون می خورده است و این سؤال را شاید با خود به گور ببرم.


·        به رزاق می گویم:
·        «یک سکهً پنج ریالی پیدا کرده ام و به مدیر داده ام.
·        فقط کافی است که پیش مدیر بروی و بگوئی که سکه مال تو است.»

·        از ایدهً من بدش نمی آید.
·        ولی می خواهد که من هم حتما همراهی اش کنم.

·        صبح روز بعد در زنگ تفریح با هم وارد دفتر مدیر می شویم.

·        معلم ها یا چای می خورند و یا سیگار می کشند.

·        رزاق را هل می دهم جلوی میز مدیر و می گویم که او دیروز یک سکهً پنج ریالی گم کرده است.

·        مدیر اصلا محل مان نمی گذارد.

·        مثل سگ تیپا خورده از دفتر مدیر بیرون می آییم.

·        رزاق راهش را می کشد و می رود.

·        ولی من با خشمم تنها می مانم.

·        حالا دیگر مطمئن شده ام که مدیر می خواسته مرا امتحان کند.

·        شب در اتاق بزرگ خوابیده ایم.

·        نوزاد در گهواره بالای سر انه در خواب است.

·        من ولی خوابم نمی برد.

·        انه از وول خوردن من می فهمد که بیدارم.

·        «پینوتیو! خوابت نمی برد؟»
·        انه می پرسد.

·        «نه!»
·        در جوابش می گویم.

·        داداش می گوید:
·        «بسم الله بگو تا شیاطین فرار کنند و بتوانی بخوابی!»

·        ولی آنچه مرا می آزارد، نه شیاطین، بلکه سوء ظن مدیر است.

·        من سکه را پیدا کرده بودم.

·        اگر هم پس نمی دادم به معنی دزدی نبود.

·        آدم بزرگ ها همه چیز را با هم قاطی می کنند.

·        بسم الله می گویم و ایده ای آرامش بخش در ذهنم شکل می گیرد.

·        پا می شوم و در تاریکی شب، خودنویسم را از کیفم در می آورم و می گذارم لب طاقچه.

·        بعد برمی گردم و به خوابی عمیق فرومی روم.

·        صبح روز بعد در زنگ تفریح می روم به دفتر مدیر و پیش همهً معلم ها اعلام می کنم که خودنویسم نیست.

·        مدیر بلافاصله پا می شود، بیرون می رود و پس از لحظه ای برمی گردد و می گوید که دزد را پیدا کرده است و من فردا خودنویسم را پس می گیرم.

·        از فرط حیرت کم مانده که شاخ در بیاورم.

·        معلم ها به تحسین لب های شان را پرباد می کنند و سر تکان می دهند و از حس ششم مدیر به وجد می آیند.

·        دفتر را ترک می کنم و می خواهم بدانم، دزد خودنویس گم نشدهً من کیست؟

·        حبیب پسر مش حسین با شرم و تاًسف پیش می آید و می گوید که فردا خودنویسم را برمی گرداند.

·        چشم هایم می خواهند ـ بی اراده و بی اجازه من ـ از حدقه ام بیرون بپرند.

·        به روی خود نمی آورم.

·        باید ماجرا را تا آخر پیگیری کنم.

·        می پرسم:
·        «خودنویس من چه رنگی بوده؟»

·        می گوید، مدیر گفته که آبی بوده و من آرام می گیرم.

·        صبح روز بعد حبیب خر با داداش بزرگترش که رستوران دارد، به مدرسه می آید.

·        برادر بزرگش به مدیر حالی می کند که هدف حبیب خدمتی به مدیر بوده است و گرنه خودنویس پینوتیو را در خواب هم ندیده است.

·        مدیر حرفی برای گفتن ندارد.

·        معلم ها به همدیگر نگاه می کنند و سعی می کنند، در دل شان، به ریش مدیر و حس ششمش بخندند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر