اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
داداش شاد و خندان از در وارد می شود و در جنگ درونی من
آتش بس رخ می دهد.
·
حلیمه خاتون به داداش تبریک می گوید:
·
«خدا را شکر.
·
پسر است.»
·
بعد قربان ـ صدقهً نوزاد می رود و قنداقی را بدست داداش می
دهد.
·
من نمی دانم، چرا حلیمه خاتون به خاطر پسر بودن نوزاد،
شکر خدا را به جای می آورد.
·
«خودت هفت تا دختر زاییده
ای.»
·
با عصبانیت می گویم.
·
«اگر راست می گویی و پسر
بهتر از دختر است، پس چرا خودت پسر نزاییده ای؟»
·
حلیمه خاتون چشم غره می رود و لبخند می زند.
·
«پینوتیو، دختر و یا پسر بودن
بچه به اراده خدا ست و نه به خواست پدر و مادر.»
·
حلیمه خاتون به مدرسه نرفته، ولی خیلی سواد دارد.
·
دلیل سواد او شاید این باشد که هر هفته در خانه اش مرثیه
دارد و آخوند کوری زن های محله را سیر دل می گریاند و ضمنا پول قرض می دهد و نزول
می گیرد.
·
داداش می گوید که نزول خواری حرام است.
·
آخوند کور اما عین خیالش نیست.
·
می پرسم:
·
«اگر نزول خواری گناه است،
پس چرا آخوند کور مرتکب گناه می شود؟»
·
داداش با عصبانیت می گوید:
·
«این پفیوز، عیاش است.
·
نه دین دارد و نه ایمان.»
·
حیرتم می گیرد.
·
دلم می خواهد از حلیمه خاتون بپرسم که چرا به آخوند کور عیاش
بی دین و ایمان هر هفته پول می دهند و بعد همان پول را از او قرض می گیرند و بابت آن
قرض به او نزول می دهند؟
·
ولی لب می بندم.
·
حلیمه خاتون مادر دوست دختر من است و مرا خیلی دوست
دارد.
·
اصلا از این عقاب آباد و سکنه اش سر در نمی آورم.
·
حلیمه خاتون شاید خودش به آخوند کور پول ندهد.
·
پول که ندارند.
·
ولی احتمالا از زنان همسایه برای او پول جمع می کند و
ضمنا واسطه قرض گرفتن از او می شود.
·
می خواهم به داداش بگویم که آخوند کور با حلیمه خاتون
لاس می زند و خیلی با همدیگر جورند و در گوشه تاریک اتاق پس از رفتن زن های همسایه
مرتب کلنجار جسمی می روند.
·
ولی نمی دانم چرا نمی گویم.
·
پسر آخوند کور خیلی هیز است.
·
شاید هروئین هم بکشد.
·
داداش در گوش نوزاد آیاتی تلاوت می کند و بعد پسش می دهد.
·
می پرسم: «نوزاد اسم هم دارد؟»
·
داداش بیدرنگ می گوید:
·
«اسمش را می گذاریم، جواد.»
·
می پرسم: «چرا
جواد؟»
·
می پرسد، اسامی دوازده امام را از حفظم یا نه؟
·
شمردن اسامی دوازده نفر برایم آسان تر از خوردن آب است.
·
ولی امامی بنام جواد نشنیده ام.
·
داداش می گوید:
·
«ممد، اسم رسول اکرم بوده، که به خر بزرگ گذاشته ام.»
·
خنده ام می گیرد.
·
داداش پسر بزرگش را همیشه چنین می نامد.
·
«حسن و حسین و رضا اسامی
برادران انه اند.
·
نقی اسم امام دهم بوده، که از قضا نه عقل دارد و نه مقل.
·
عسگرمرحوم هم اسم امام یازدهم و جواد لقب امام نهم بوده
است.»
·
می گویم:
·
«اکثریت آل عبا را جمع کرده ای توی خانه.
·
اسم خواهرم که مرده، چی بود؟»
·
پس از کشیدن آهی، می گوید:
·
«رویه!
·
حضرت رویه اسم دختر امام حسین علیه السلام بوده است.»
·
حلیمه خاتون که بی سخنی به گفتگوی من و داداش گوش می داده،
پابرهنه می پرد وسط حرف ما:
·
«اسامی پسرهای من هم اکبر و عسگر اند.
·
علی اکبر اسم پسر امام حسین بوده و عسگر را هم که هم
الان داداش گفت.
·
اسامی دخترانم هم، اسامی زنان و دختران ائمهً اطهار
اند.»
·
سر سفره به داداش می گویم که حلیمه خاتون هم تازگی ها
دختری زاییده و اسمش را زینب گذاشته است.
·
داداش می گوید:
·
«خیلی ها چشم پدرشان را در می آورند، تا کوراوغلی نامیده
شوند.»
·
منظورش را نمی فهمم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر