اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
ناگهان، هوا تیره و تار می شود.
·
رعد و برق آسمان را تسخیر می کنند و باد دیوانه ای وزیدن
می گیرد.
·
سراسیمه به آسیاب نیمه مخروبه سر راه پناه می بریم.
·
داداش چپقش را روشن می کند و می گوید:
·
«آذرخش را می بینی؟
·
غرش رعد را می شنوی؟»
·
از سؤالات داداش تعجب می کنم.
·
چون من نه کورم، که نبینم و نه کرم، که نشنوم.
·
«منظورت چیه؟»
·
می پرسم.
·
«حتی معلمت هم نمی داند که رعد و برق از کجا می آیند؟»
·
داداش با تبختر و تکبر خاصی می گوید.
·
حکیمی هزار سال پیش، گفته بود که دانائی پیش شرط توانائی
است.
·
ولی نگفته بود که دانش منشاء کبر و نخوت و فخرفروشی است.
·
«رعد و برق با باران می آیند.»
·
می گویم.
· داداش در تاریکی آسیاب، روی سکوئی جا خوش می کند.
·
من هم گوشه ای می نشینم.
·
داداش انگار مسحور از کشف و اختراعی بی مانند است.
·
پکی محکم به چپق می زند و می گوید:
·
«معلم هم معلم های قدیم.
·
امروزه معلم ها از هیچ چیز خبر ندارند.»
·
«پس برای چی مرا به طویله
فرستاده ای؟»
·
به طعنه سرشته به تحقیر می گویم.
·
«اگر معلم ها خر باشند، مدارس
هم باید اصطبل باشند.
·
پس باید دوباره در مکتب خانه ها را باز کنند و رشته آموزش
و پرورش را به دست مشتی آخوند شپشو بسپارند که شاگردان شان مثل انه، همه چیز بلدند،
غیر از خواندن و نوشتن.»
·
غریو هراس انگیز رعدی آسیاب ظلمت زده را به لرزه درمی
افکند.
·
داداش به حرف من اصلا اعتنائی ندارد.
·
«رعد و برق ربطی به باران
ندارند.»
·
داداش به طعنه می گوید و در روشنائی کبریت تازه ای برای
روشن کردن چپق دیگر، لبخندی بسان دسته گلی بر لبانش می شکفد.
·
«چه بسا رعد و برق می آیند، ولی
باران نمی بارد.»
·
اندک اندک دارم کنجکاو می شوم.
·
گوش هایم انگار تیزتر و درازتر شده اند.
·
«رعد و برق بیشتر در رابطه
با شیاطین صورت می گیرد.»
·
داداش با اطمینان آهنین می گوید.
·
چنان کنجکاو شده ام که می خواهم یخه اش را بگیرم و
بگویم:
·
«می شود بالاخره حرفت را تا آخر بزنی و مرا از شکنجه
انتظار آزاد سازی؟»
·
داداش از تشدید کنجکاوی من انگار لذت می برد.
·
یاد کیسه کشیدن و آب داغ ریختن و لذت بردن بی رحمانه ی انه
در حمام می افتم.
·
داداش پس از مکثی بالاخره می گوید:
·
«شیاطین سعی می کنند به درگاه الهی نفوذ کنند و ملائکه
را وسوسه نمایند.»
·
«مگر قرار نبود که شیطان
رجیم، فقط آدمیان را گمراه کند و به دوزخ بفرستد؟»
·
حیرت زده می پرسم.
·
«گمراه کردن ملائکه به چه
درد شیاطین می خورد؟»
·
«فکر کردی؟»
·
داداش با سرسختی می گوید.
·
«ملائکه شب و روز یا در
رکوع مدام اند و یا در سجده مدام.
·
اجنه هم به همین سان.
·
سجده بعضی از ملائکه مقرت هزار سال طول می کشد.
·
همه از دم بندگان مؤمن خدا هستند.»
·
«من از خدا هم سر در نمی آورم.
·
عبادت این و آن به چه درد خدا می خورد؟
·
چه فرقی برای او دارد، اگر ملائکه برریش سجده بکنند و یا
نکنند؟»
·
رعد دیگری می غرد و برقی بر در و پیکر آسیاب نیمه مخروبه
می کوبد.
·
داداش با ترس و هراس می گوید:
·
«اعوذ بالله من الشیطان
الرجیم.»
·
با حیرت غیرقابل تصوری نگاهم می کند.
·
حدس می زنم که از کله اش چه تصورات موهومی عبور می کنند.
·
«حالا حتما خیال می کنی که
من از شیاطینم.»
·
با لبخنده آلوده به احتیاط و ترس می گویم.
·
·
«نیستی؟»
·
داداش با بی اعتمادی می گوید.
·
«تو مثل اینکه حرف های خودت
را هم که ده دقیقه قبل زده ای، فراموش کرده ای.
·
مگر قرار نبود، شیاطین نامرئی باشند؟»
·
می گویم.
·
داداش به فکر فرو می رود.
·
«آره.
·
شیاطین اما می توانند به هر شکل و شمایلی در آیند.
·
تو ولی از شیاطین نیستی، تو فقط سیم های کله سنگی ات قاطی
اند.
·
تو فقط خری.
·
دستت را یک لحظه به آتش بگیر تا بفهمی که آتش مادام
العمر دوزخ چه زجری دارد.
·
بگذریم از ثمرات تلخ تر از زهر درخت زقوم و آب تلخ تر از
زهر چشمه های دوزخ و شلاق آتشین ملائکه عذاب.»
·
داداش با احساس مسئولیت می گوید.
·
من هم برای نجات از دست توهمات داداش، کوتاه می آیم و می
خواهم که بقیه ماجرای نفوذ شیاطین به درگاه الهی را بشنوم.
·
داداش هم دلش نمی خواهد که در این هوای بارانی، به
کلنجار درونی با افکار عصب سوز بپردازد.
·
«هیچی دیگر.
·
ملائکهً محافظ، با شلاق های آتشین بر پیکر شیاطین می کوبند
و شیاطین از درد تازیانه های آتشین نعره می کشند و به زمین سقوط می کنند.
·
آذرخش برق این تازیانه های آتشین است و غرومب غرومب رعد،
غرش شیاطین تازیانه خورده و در حال سقوط..»
·
نگاهی چپ اندر قیچی به داداش می اندازم.
·
«اگر این تعریف تو را به آقای خیاطی ـ معلم کلاس سوم ـ
بگویم، از خنده روده بر خواهد شد.»
·
می گویم.
·
«خیاطی معلم ممد هم بود.
·
روماتیسم دارد.
·
خیلی از ممد راضی بود.
·
وقتی ممد را از مدرسه در آوردم، به در خانه آمد.
·
توصیه می کرد که ممد را از ترک تحصیل منصرف کنم.
·
شاگرد اول کلاسش بود.
·
پدرش آدم متدینی بود.
·
از خودش خبر ندارم.»
ادامه دارد.
ویرایش:
پاسخحذفچه فرقی برای او دارد، اگر ملائکه برایش سجده بکنند و یا نکنند؟»