۱۳۹۴ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (36)

اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی


·        پنجشنبه بود.

·        پنجشنبه ها مدرسه ها ـ  بعد از ظهرها ـ  تعطیلند.

·        انه بعد از خوردن ناهار گفت:
·        «حالا که محصل شده ای باید هر از گاهی هم حمام بروی.

·        وگرنه با سر و صورت کثیف می روی مدرسه، تنبیهت می کنند.»

·        من هنوز حمام را از درون ندیده بودم.

·        بوقچه ای از لباس دستم داد و راه افتادیم.

·        از کنار زباله دانی گذشتیم و وارد حمام شدیم.

·        دم در حمام کارگاه نجاری عموحسین بود.

·        مردی لاغراندام و سالخورده، با ریشی سپید، چشمانی ریز و رنگی سیاه.

·        عمو حسین همیشهً خدا سرفه می کرد.

·        تا آن زمان ندیده بودم که کلمه ای حرف بزند.

·        کارگاه تنگ و کوچکش، خانه اش هم بود.

·        زن و بچه هم نداشت.

·        مرا بیشتر به یاد پدرم می انداخت.

·        دلم می خواست روزی پیشش بروم و بگویم:
·        «عمو تو مرا به یاد پدرم می اندازی.

·        پدر من تندیس ساز بود و مجسمه های چوبی هم می ساخت.

·        ضمنا مثل تو، زن و بچه هم نداشت.»   

·        بغل کارگاه نجاری عمو حسین، مغازهً بقالی قربانعلی قرار داشت.

·        قربانعلی توتون قاچاق هم می فروخت.
·        داداش به من گفته بود.

·        قربانعلی مثل غولی جلوی مغازه دراز کشیده بود و پسر کوچکش مثل مارمولکی روی سینه اش خوابیده بود.

·        قربانعلی چلاق بود و با عصا راه می رفت و نمی دانستم چرا علیل شده است.

·        باید از کسی می پرسیدم.

·        چلاق بودن در عقاب آباد  اما عیب بود و من نمی دانستم چطوری و از کی بپرسم.

·        زنش با انه هم همسایه بود و هم دوست.

·        ولی همیشه، بیمار و بی حال بود و نمی دانستم چه دردی دارد.

·        شاید چیزی بنام روماتیسم داشت.

·        در حمام همیشه باز بود.

·        وارد شدیم.

·        راهرو درازی بود، از آجر.
·        آجرها از بخار حمام  خیس بودند و بوی رطوبت می آمد.

·        آخر راهرو در بسته ای بود.

·        انه مثل پهلوانی در درونی را هل داد و وارد حمام شد.

·        من هم با ترس و لرز وارد حمام شدم.

·        میزی سنگی بود و نیمکتی در پشتش.

·        زن «عرب اوغلی» نشسته بود، پشت میز.

·        دیوارها از سیمان بودند.

·        گنبدی بود و در زیر گنبد میدانچهً گردی.

·        در گودی وسط میدانچه حوضی گرد بود و دورش پاشویه ای گرد و بیرون از گودی، رخت کن حمام بود با میخ هائی برای آویزان کردن فیته و حوله.

·        اینجا و آنجا بوقچه هائی نیمه باز پراکنده بودند.

·        لخت شدیم.

·        زمین از آب صابون و غیره لیز بود.

·        انه از دستم گرفت که لیز نخورم.

·        حوض های کوچکی در هر گوشه و کنار قرار داشتند.

·        زمین داغ بود.

·        دیوارها داغ بودند و بخار دیوانه کننده ای فضا را در بر گرفته بود.

·        نمی توانستم تنفس کنم و یا ببینم.

·        سر و صدای کر کنندهً زن ها بود که قصد صحبت با همدیگر داشتند ولی بی دلیل داد می زدند.

·        کنار حوض کوچکی نشستیم و انه مشگفه را از حوض پر کرد و بدون هشداری بر سرم ریخت.

·        آب داغ بود.

·        گرما و بخار بس نبود، باید غافلگیر هم می شدم.

·        از گرما عرق کرده بودم.

·        انه می گفت:
·        «چه بهتر، چرک گرفتن آسانتر می شود.»

·        انه ناگهان مثل غولی از کله ام گرفت، خمم کرد روی پاهایش و شروع کرد به کیسه کشیدن پشتم.

·        با خود گفتم:
·        «چه نیروئی این زن بیمار گونه دارد!»

·        بعد نوبت به دست ها و پاهایم رسید.

·        چرک رشته رشته از تنم جدا می شد و انه نشانم می داد:
·        «می روی توی حوض و یا توی چشمه و فکر می کنی تمیز شده ای.

·        حالا می بینی چقدر تنت کثیف بوده است.

·        اگر حمام نیامده بودی، حتما مریض می شدی.»

·        انه دوباره بدون دادن هشداری مشگفه ای آب داغ ریخت روی سرم.

·        سوختم و از درد سوزش ضجه ام بلند شد.

·        انه سرشار از شادی بود.
·        انگار از آزارم لذت می برد.
·        چه بغرنج اند انسان ها!

·        بعد بدون مقدمه ای سرم را صابون زد.

·        چشمانم از آب صابون می سوختند و دادم به هوا می رفت.

·        انه اما عین خیالش نبود که من دارم کور می شوم.

·        با لیف صابون افتاده بود به جانم.

·        من هم چشم هایم را محکم بسته بودم و هیچ نمی دیدم که ناگهان مشگفه ای آب داغ بر سرم ریخته شد.

·        چشم هایم را که باز کردم، دیدم حلیمه خاتون است.

·        ظاهرا در عقاب آباد  مد بوده که در حمام از سر محبت، آب داغ سر همدیگر بریزند.

·        تنم در آتش بود و جیغ و دادم از درد به هوا می رفت.

ادامه دارد.

۲ نظر:

  1. مثل اینکه پینیوتیو در ایران وودر کرمانشاه زندگی میکند ولی در کسی اجازه ورود پسر هارا بحمام زنانه نمیدادند ولی داستان شبیه ببماایرانیها ست وبچهای گود دروازه غار وکوره پز خانه محروم از همه امکانات زندگی متاسفانه درود بآنه با دلسوزیهای مادرانه اش

    پاسخحذف
  2. آره.
    حق با شما ست.
    محدودیت سنی قایل بودند.
    برای پسر بچه ها.
    بعدا دیگر اجازه نخواهند داد.

    پاسخحذف