محمود کیانوش
زهری، در آفتاب و باران
(مجله ی نگین / دی ۱۳۵۰)
تحلیلی از
ربابه نون
زهری، در آفتاب و باران
(مجله ی نگین / دی ۱۳۵۰)
تحلیلی از
ربابه نون
محمود کیانوش
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
و او آگاه یا ناآگاه این تردید و دوگانگی را در شعرهایی به تمامی زمزمه میکند، مینالد، فریاد میزند.
در ایـن زمـزمه ها، ناله ها و فـریادها ست که گاه بانگ من واقعی او را میشنویم:
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
و او آگاه یا ناآگاه این تردید و دوگانگی را در شعرهایی به تمامی زمزمه میکند، مینالد، فریاد میزند.
در ایـن زمـزمه ها، ناله ها و فـریادها ست که گاه بانگ من واقعی او را میشنویم:
کردهام خو با غرور خـویشتن، ای دوست
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
۱
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
محمود کیانوش
«من» محمد زهری را ترکیبی از «من» طبیعی و «من» اخلاقی می داند.
به احتمال قوی منظور او چیز دیگری است و او به سبب بیگانگی با تفکر مفهومی عاجز از فرمولبندی دقیق و عمیق و صحیح نظر خویش است.
شاید در روند تحلیل این مقاله او، منظور او از این مفاهیم غریب «من طبیعی و من اخلاقی» کشف شود.
۲
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
من طبیعی کذایی محمد زهری بزعم محمود کیانوش، منی سرافراز است.
منی غرورمند و خودمختار و سربلند است.
منی غرورمند و خودمختار و سربلند است.
دلیل این سرافرازی آن اما نه در آگاهی و نه در خودآگاهی محمد زهری، بلکه در طبیعت او ست.
یعنی ریشه ی ناتورالیستی دارد.
یعنی ریشه ی ناتورالیستی دارد.
این اما به چه معنی است؟
۳
شاید منظور کیانوش این باشد که محمد زهری
شاید منظور کیانوش این باشد که محمد زهری
به همان سان سرافراز است که پلنگی در کوه و کمر سرافراز است.
سرافرازی پلنگ و سرافکندگی خر
بنظر کیانوش به همان سان ناتورالیستی است، که
سرافرازی محمد زهری و سرافکندگی شعرای بی ادعا.
مثالی هم که کیانوش از اشعار محمد زهری برای اثبات این ادعای خود می آورد، حاکی از این تصور او ست:
کردهام خو با غرور خـویشتن، ای دوست
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
معنی تحت اللفظی:
به سرافرازی خویش عادت کرده ام.
اگرچه در حسرت یک بوسه عاشقانه می سوزم، ولی به جانم سوگند می خورم که غرور و سرافرازی ام را هرگز با طاووس نوازش تعویض نخواهم کرد.
به سرافرازی خویش عادت کرده ام.
اگرچه در حسرت یک بوسه عاشقانه می سوزم، ولی به جانم سوگند می خورم که غرور و سرافرازی ام را هرگز با طاووس نوازش تعویض نخواهم کرد.
۴
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد
و میگوید که رهایش نکرده ام.
کیانوش احتمالا
به دلیل استفاده محمد زهری از واژه پلنگ،
برای من سرافراز و مغرور او، ریشه ناتورالیستی قایل می شود.
بعد در ذهن خود جفت دوئالیستی و یا دیالک تیکی «من طبیعی» را می جوید
و به «من اخلاقی» می رسد.
سؤال ولی این است که چرا کیانوش به «من اخلاقی» می رسد؟
الف
چون ضد طبیعی، مثلا مصنوعی است.
ولی من مصنوعی، قلابی، تصنعی و یا تقلبی، برای کیانوش خوشایند نیستند.
چون ضد طبیعی، مثلا مصنوعی است.
ولی من مصنوعی، قلابی، تصنعی و یا تقلبی، برای کیانوش خوشایند نیستند.
ب
ضد طبیعی می تواند اجتماعی باشد.
چون طبیعت و جامعه با یکدیگر رابطه دیالک تیکی دارند:
دیالک تیک طبیعت اول و طبیعت دوم (جامعه، انسان)
ضد طبیعی می تواند اجتماعی باشد.
چون طبیعت و جامعه با یکدیگر رابطه دیالک تیکی دارند:
دیالک تیک طبیعت اول و طبیعت دوم (جامعه، انسان)
ظاهرا من اجتماعی هم به مذاق کیانوش خوشایند نبوده است
و یا به ذهنش خطور نکرده است.
ت
ضد من طبیعی می توانست، من طبقاتی باشد.
ضد من طبیعی می توانست، من طبقاتی باشد.
چون انسان ها فی نفسه با من حیوانی و یا طبیعی تولد می یابند.
بعد در منگه فشار مناسبات اجتماعی هر کدام
من طبقاتی، قشری و غیره
را کسب می کنند.
من اعضای طبقات حاکمه
از برده دار تا فئودال و بورژوا
با من برده ها،
رعایا، پیشه وران و پرولتاریا
از زمین تا کهکشان تفاوت و حتی تضاد دارد.
من طبقاتی اما به ذهن محمود کیانوش حتی خطور نمی کند.
روشنفکریت کشور عه ـ هورا
اصلا به وجود جامعه طبقاتی ایمان ندارند، چه رسد به وجود «من طبقاتی.»
پ
ضد من طبیعی می توانست من آگاه و یا من خودآگاه و یا من بیدار و امثالهم باشد.
چون پدیده های ناتورالیستی خودپو و اوتوماتیک و یا خود به خودی هستند
ضد من طبیعی می توانست من آگاه و یا من خودآگاه و یا من بیدار و امثالهم باشد.
چون پدیده های ناتورالیستی خودپو و اوتوماتیک و یا خود به خودی هستند
و ضد دیالک تیکی خودپویی، آگاهی است.
اتفاقا محمد زهری در یکی از اشعار خود همین
من آگاه و یا خودآگاه
را با صراحت سوزانی تبیین داشته است:
دلم تنگ است
محمد زهری
محمد زهری
دلم تنگ است
دل آگاه من، تنگ است
دل آگاه من، تنگ است
من از شهر «زمان دور » می آیم
من آنجا بودم و اینک در اینجایم
من آنجا بودم و اینک در اینجایم
در آنجا، در نهاد زندگانی، جوش طوفان بود
بهاران بود
زمین پرورده ی دست خدایان بود
بهاران بود
زمین پرورده ی دست خدایان بود
می صد ساله می جوشید در پیمانه ی خورشید
نگاه آشتی در روشنای دیدگان می سوخت
چو قویی، دختر مهتاب، بر سنگ خیابان، سینه می مالید
نگاه آشتی در روشنای دیدگان می سوخت
چو قویی، دختر مهتاب، بر سنگ خیابان، سینه می مالید
من از شهر «زمان دور» می آیم
من آنجا بودم و اینک در اینجایم
من آنجا بودم و اینک در اینجایم
نویدی نیست با من
نه پیغامی از آن همشهریان دور
نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر
در اینجا، آه، خاموشی است، تاریکی است، تنهایی است
نه پیغامی از آن همشهریان دور
نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر
در اینجا، آه، خاموشی است، تاریکی است، تنهایی است
خزان در برگریز هر چه سبزی، می زند در چشم
فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده
فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده
زمانه گوش بسته بر لب ِ شیطان
سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
نه سوزی بر دلی از آنچه هست و نیست
نه شوری در تکاپوی تمنایی
نه شوری در تکاپوی تمنایی
همه، سر در گریبان غم خود، مات مانده
و من ـ از شهر دیگر آمده ـ در غربت این شهر می گریم
و من ـ از شهر دیگر آمده ـ در غربت این شهر می گریم
دلم تنگ است
دل آگاه من، تنگ است
دل آگاه من، تنگ است
پایان
۵
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
گاه در یک شـعر، مـن طـبیعی او سری افراشته می دارد، و باز در همین شعر
من اخـلاقی او از پشـت، سر میکشد و میگوید که رهایش نکرده ام.
من اخلاقی محمد زهری
ـ بر خلاف من طبیعی او ـ
چسبیده به وضع موجود و طرفدار تمکین و تسلیم است.
وارونه اندیشی و وارونه بینی را
بهتر از محمود کیانوش نمی توان نمایندگی کرد:
الف
چون قاعده قاعدتا باید بر آین باشد که من طبیعی (غریزی) به فرمان غریزه بقا و یا حفظ نفس، به عبارت دیگر ، به شلاق جان و نان، سرافکندگی پیشه کند.
یعنی بر پلنگ خفته لگام زند.
چون قاعده قاعدتا باید بر آین باشد که من طبیعی (غریزی) به فرمان غریزه بقا و یا حفظ نفس، به عبارت دیگر ، به شلاق جان و نان، سرافکندگی پیشه کند.
یعنی بر پلنگ خفته لگام زند.
ب
و من آگاه و خودآگاه و شعورمند و موضع مند
و من آگاه و خودآگاه و شعورمند و موضع مند
(به زبان محمود کیانوش، من اخلاقی)
قاعدتا باید سرکش و سرافراز باشد.
اما در فلسفه محمود کیانوش قضیه برعکس است.
۶
و او آگاه یا ناآگاه این تردید و دوگانگی را در شعرهایی به تمامی زمزمه میکند، مینالد، فریاد میزند.
و او آگاه یا ناآگاه این تردید و دوگانگی را در شعرهایی به تمامی زمزمه میکند، مینالد، فریاد میزند.
محمود کیانوش پس از پرده برداری از «من» دوگانه ی محمد زهری، او را به اسکپتیسیسم (شکاکیت، تردیدگرایی)
متصف می کند.
بزعم محمود کیانوش شعر محمد زهری
ـ خواه شاعر بداند و خواه نداند ـ
جولانگاه تردید، دوگانگی (دوئالیسم) است و
فرم تبیین این تردید و دوگانگی
شاعر، ناله و فریاد است.
دلیل محمود کیانوش
در زمینه فرم (ناله و فریاد)
احتمالا وجود این واژه در اشعار محمد زهری است.
۷
کردهام خو با غرور خـویشتن، ای دوست
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
کردهام خو با غرور خـویشتن، ای دوست
گرچه جانم می پرد در حسرت یک بوسه ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می خورم سوگند
این پلنگ خفته را هرگز نخواهم داد
تـا بـگیرم دسـت طاووس نوازش را
این بند شعر باید در پیوند با کل شعر مربوطه تحلیل شود و تحلیل خواهد شد.
ولی برای درک مضمون اشعار و آثار شعرای توده
باید تا مغز استخوان، توده ای بود.
محمد زهری در این بند شعر،
دیالک تیک ریاضت و لذت را به شکل
دیالک تیک
حراست از غرور و حسرت بوسه عاشقانه
از سویی و به شکل
دیالک تیک پلنگ خفته و
طاووس نوازش
از سوی دیگر بسط و تعمیم می دهد
و نقش تعیین کننده را از آن
ریاضت انقلابی
(حراست از غرور، پلنگ خفته)
اعلام می دارد.
اگر کسی
با بیوگرافی توده ای ها
از وارطان نوجوان و تیزابی و حکمتجو
تا مبشری و
سیامک و روزبه و صدها سلحشور دیگر
آشنا باشد، محتوا و مضمون این بند شعر
شاعر توده را نیز درمی یابد.
توده ای ها
ـ همه از دم ـ
چنین بوده اند و چنین خواهند بود.
این سنت تاریخی دیرین و دیرنده توده ای ها ست.
از
اسپارتاکوس
تا
مزدک و بابک و آصف و صابر و شهبازی و ستار و مهدی و غیره.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر