اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
وقتی سلیمه خالا بیهوش در وسط حیاط افتاده، افندی با
لباس تازه، اودوکولون زده، شیک و پیک خانه را ترک می کند
تا در قهوه خانهً مش حسین
با افندی های دیگر تخته بازی کند.
·
«انه، چرا افندی هرروز سلیمه
خالا را شلاق می زند؟»
·
می پرسم.
·
داداش تکیه داده به متکائی و قرآن می خواند.
·
چهره اش نورانی است.
·
به ائمه اطهار شباهت دارد.
·
«برای اینکه سلیمه، سفیه
است.»
·
انه در جواب سؤالم می گوید.
·
«سلیمه سفیه است؟»
·
داداش با حیرت می پرسد.
·
انه سکوت می کند.
·
ظاهرا چیز دیگری به ذهنش خطور نکرده بود.
·
انه انگار خیال می کند که کتک نخوردن خودش، دلیلی بر فهم
و فراست بلندش است.
·
«آنکه اهل و عیالش را اذیت
و آزار می دهد، سفیه ترین مرد جهان است و خر تر و خرفت تر از او حتی خری پیدا نمی شود.»
·
داداش پس از تر کردن لب هایش با زبانش می گوید و به
قرائت قرآن کریم ادامه می دهد.
·
انه لبخند می زند.
·
چای می ریزد و جلوی داداش می گذارد.
·
من هم دلم چای می خواهد.
·
ولی سهمیه نقلم را با چای قبلی خورده ام و چای بی نقل
اصلا قابل خوردن نیست.
·
چای انه اصلا چای نیست.
·
چای درست و حسابی را که رنگ و بویی دارد به داداش می
دهد.
·
نوبت که به من می رسد، چای کمرنگ بی بو و بی خاصیتی نصیب
من می شود.
·
من فقط عاشق نقل چایم.
·
مخفیگاه نقل را می شناسم.
·
ولی انه نمی داند که من می دانم و هر از گاهی چند دانه
کش می روم و به تن می زنم.
·
شاید هم بداند و به روی خود نیاورد.
·
داداش از شنیدن ضجه و ناله سلیمه خالا منقلب شده و
عصبانی است.
·
ظاهرا نمی تواند قرآن بخواند.
·
انه همیشه می گوید که داداش دلرحم است.
·
حتی نمی تواند موری را بیازارد.
·
حالا می بینم که انه چقدر حق دارد.
·
داداش بشردوست ژنده پوشی است.
·
تار و پود وجودش از مهر به همنوع از هر نوع است.
·
داداش حتی گاو و گوساله و گوسفند و گربه و سگ و خر را
نمی زند، چه رسد به زدن اهل و عیالش.
·
داداش نمی تواند از فرط خشم به قرائت قرآن ادامه دهد.
·
قرآن کریم را می بندد و بدون بوسیدن در تاقچه گل و گشاد
حیاط می گذارد و زیر لب می گوید:
·
«زن امانت الهی است.
·
زن امانتی است که خدا به مرد می دهد، رسول اکرم گفته.
خیانت به امانت، گناه است، گناه کبیره است.»
·
انگار روی سخنش با من است.
·
با خشم نگاهم می کند.
·
منظورش را می فهمم.
·
داداش می خواهد به من درس زندگی دهد.
·
خوش به حال من که تصادفا با داداش آشنا شده ام و نه با
افندی.
·
و گرنه به روزی بدتر از سلیمه خالا می افتادم.
·
چون هم خودش آش و لاشم می کرد و هم سه پسر قلدرش.
·
«داداش، چرا افندی، افندی
شده؟»
·
می پرسم.
·
داداش علیرغم خشمش نمی تواند نخندد.
·
انه هم خنده اش گرفته است و لبخند می زند.
·
من اما هرگز ندیده ام که انه و داداش حسابی بخندند، چه
رسد به روده بر شدن از خنده.
·
«افندی به الاغ هایی می گویند، که در جوانی زن می گیرند،
آبستنش می کنند و راهی ترکیه می شوند.
·
زن می ماند، بی کس و بی پناه و تنها با بچه هایش.
·
چند سال بعد برمی گردند، دوباره آبستنش می کنند و دوباره
راه ترکیه در پیش می گیرند.
·
و زن بیچاره را با بچه ها، در فقر و ذلت و تنهائی به
امید خدا رها می کنند.
·
موقع پیری بالاخره برای همیشه، دل از ترکیه می کنند و به
عقاب آباد می آیند و باغی می خرند.
·
زن مفلوک، در این مدت غم خورده و پیر شده، بی آنکه از
جوانی اش خیری دیده باشد.
·
آنگاه به جای قدردانی، هرروز یک فصل کتکش می زنند.
·
تا لب به شکایت از جفای زمانه نگشاید.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر