اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
سهراب سپهری
«رایگان می بخشد، نارون شاخهً خود را به کلاغ»
«من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.»
·
بعد از ظهرها، وقتی که اژدهای خورشید دست از سرمان برمی دارد
و یواش یواش به لانه می خزد، از دهلیز خنک خانه ها بیرون می خزیم و دم در، مشغول
«بش داش» بازی می شویم.
·
داداش از مزرعه برمی گردد.
·
لباسش خاک آلود است و چشمانش خسته.
·
آرام و با احتیاط از کنارمان می گذرد.
·
مواظب است که لگدمان نکند:
·
کوچه تنگ است.
·
لبخند همیشگی داداش، بسان نسیم خنکی بر چهره مان می وزد.
·
زیباترین چیز جهان، شاید دیدن کسانی باشد که مثل نارون بخشنده اند و مثل بید، دست و دلباز.
·
خجه به دیوار روبرو تکیه داده و جویبار زلال نگاهش در
برکهً جان جاری است.
·
زن های همسایه، دم در خانهً ما نشسته اند و کار دستی می کنند
و پشت سر کسانی حرف می زنند که آنجا نیستند.
·
پشت سرگوئی تفنن اصلی و فوت و فن اصلی سکنه عقاب آباد است.
·
ما از کودکی نفرت بیهوده به همنوع را می آموزیم.
·
به جماعتی نفرین شده می مانیم که چشم دیدن یکدیگر را
ندارند.
·
داداش می گفت:
·
«به یکی گفتند، هرچه بخواهی برآورده می کنیم.
·
بشرط آنکه دو برابر آنچه را که نصیب تو می شود، به
همسایه ات بدهیم.
·
پس آرزو کن، هرچه دلت می خواهد!
·
گفت:
·
می خواهم که یکی از چشمانم کور شود.
·
گفتند:
·
مگر مغزخرخورده ای؟
·
آخر این چه خواهش و آرزوئی است؟
·
گفت:
·
مگر نگفتید، هرچه نصیب من شود، دو برابرش نصیب همسایه ام،
خواهد شد؟»
·
افندی از باغ
برمی گردد.
·
هیزم بار الاغش کرده است.
·
هیزم برای پختن غذا و گرم کردن خانه در زمستان لازم است.
·
ما ـ دختر و پسرـ پشت تکیه داده به دیوار، ایستاده ایم.
·
ما همیشه پشت به دیوار می ایستیم، وقتی افندی با الاغ
سیاهش می گذرد.
·
نهال ـ دختر افندی ـ با دیدن افندی به خانه می رود.
·
هیچ کس دم نمی زند.
·
حتی زنانی که دم در خانهً ما نشسته اند و کسب و کارشان
وراجی مدام است، خاموشند.
·
ترس، انگار مثل هیولائی آمده است و نشسته است، روی دیوار
مقابل.
·
ترس همیشه می آید و می نشیند روی دیوار مقابل، وقتی که
افندی با الاغش از مزرعه برمی گردد.
·
قلب کوچک مان در قفس سینه طبل می کوبد، بلند بلند.
·
شنیدن طبل قلب خویش تجربه تلخ ترس انگیزی است.
·
لرزه افتاده، بر زانوها مان.
·
میخکوب دیواریم، انگار.
·
بسان پرومته ـ نیمه خدا ـ نیمه انسان ـ که مسمارکوب صخره
ها بود و قلبش طعمه عقابان تیزمنقار تیز چنگ.
·
با نگاهی گنگ به زمین می نگریم و با رنگی پریده از هراس،
لب می گزیم.
·
نمایش هر روزه را مثل فیلمی تکراری از پرده خاطر می
گذرانیم:
·
افندی بار الاغ را بر زمین می گذارد و روانهً طویله اش
می کند، مثل همیشه.
·
پسرانش همه با هم روی پله های اتاق مقابل نشسته اند، در
انتظار شروع معرکه ی هرروزه.
·
سلیمه خاله هیزم ها را به آشپزخانه می برد.
·
هیکل نسبتا درشتی دارد.
·
چاق است، آرام آرام راه می رود.
·
خدیجه و خواهر کوچکش ول می گردند، در حیاط.
·
افندی مثل شیر خشمگینی با یال برافراشته قدم می زند.
·
ظاهرا به دنبال بهانه می گردد.
·
بهانه را که یافت، کمربندش را بیرون می کشد و ضجه و زاری
ذلت بار سلیمه خالا در فضا می پیچد:
·
«سوخت تنم، سوخت.
·
جیگرت بسوزه.
·
جیگرت بسوزه، انشاء الله!»
·
پسرانش مات و مبهوت، ضمن تماشای نمایش هر روزه، اعصاب
شان تیر می کشد و به همدیگر فشار می آورند و زجر مدام مادر را دلیل قدر قدرتی پدر
می انگارند و از آن درس می آموزند:
·
در غیاب پدر به آزار خواهر می پردازند.
·
مگر نه اینکه پدر بهترین سرمشق پسر باید باشد؟
·
شادی سرشته به ترس غریبی در چهرهً زنان وراج، دم در
خانهً ما موج می زند.
·
واکنش دیرین غریزی شاید.
·
احساس نوعی سبکبالی از مشاهده ی شکنجهً همنوع.
·
مگر نه اینکه تک تک آنها سلیمه هایی مشابه اند و از نکبت
یکدیگر هراس زده و دلشاد؟
·
ضجهً درد آلود سلیمه خالا جوانان محل را سر کوچه کشیده
است.
·
احسان، برادرزادهً سلیمه خالا، ابلهانه و بی رحمانه از
افندی دفاع می کند.
·
از پدرش آموخته است:
·
« به کسی ربطی نداره.
·
زنشه و حق داره کتکش بزنه و بعد آشتی کنه و نوازشش کنه.»
·
انگار آزار همنوع روند و روالی عادی است.
·
ما همچنان برخود می لرزیم.
·
خجه رفته است، بی آنکه خداحافظی کند.
·
شاید نمی خواسته عرق شرم را بر پیشانی من ببیند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر