۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۶, شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (24)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

سهراب سپهری
«رایگان می بخشد، نارون شاخهً خود را به کلاغ»
«من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.»

·        بعد از ظهرها، وقتی که اژدهای خورشید دست از سرمان برمی دارد و یواش یواش به لانه می خزد، از دهلیز خنک خانه ها بیرون می خزیم و دم در، مشغول «بش داش» بازی می شویم.

·        داداش از مزرعه برمی گردد.
·        لباسش خاک آلود است و چشمانش خسته.

·        آرام و با احتیاط از کنارمان می گذرد.

·        مواظب است که لگدمان نکند:
·        کوچه تنگ است.

·        لبخند همیشگی داداش، بسان نسیم خنکی بر چهره مان می وزد.

·        زیباترین چیز جهان، شاید دیدن کسانی باشد که مثل نارون بخشنده اند و مثل بید، دست و دلباز.

·        خجه به دیوار روبرو تکیه داده و جویبار زلال نگاهش در برکهً جان جاری است.

·        زن های همسایه، دم در خانهً ما نشسته اند و کار دستی می کنند و پشت سر کسانی حرف می زنند که آنجا نیستند.

·        پشت سرگوئی تفنن اصلی و فوت و فن اصلی سکنه عقاب آباد است.

·        ما از کودکی نفرت بیهوده به همنوع را می آموزیم.
·        به جماعتی نفرین شده می مانیم که چشم دیدن یکدیگر را ندارند.

·        داداش می گفت:
·        «به یکی گفتند، هرچه بخواهی برآورده می کنیم.
·        بشرط آنکه دو برابر آنچه را که نصیب تو می شود، به همسایه ات بدهیم.
·        پس آرزو کن، هرچه دلت می خواهد!
·        گفت:
·        می خواهم که یکی از چشمانم کور شود.

·        گفتند:
·        مگر مغزخرخورده ای؟
·        آخر این چه خواهش و آرزوئی است؟

·        گفت:
·        مگر نگفتید، هرچه نصیب من شود، دو برابرش نصیب همسایه ام، خواهد شد؟»

·        افندی از باغ  برمی گردد.
·        هیزم بار الاغش کرده است.

·        هیزم برای پختن غذا و گرم کردن خانه در زمستان لازم است.

·        ما ـ دختر و پسرـ پشت تکیه داده به دیوار، ایستاده ایم.

·        ما همیشه پشت به دیوار می ایستیم، وقتی افندی با الاغ سیاهش می گذرد.

·        نهال ـ دختر افندی ـ با دیدن افندی به خانه می رود.

·        هیچ کس دم نمی زند.

·        حتی زنانی که دم در خانهً ما نشسته اند و کسب و کارشان وراجی مدام است، خاموشند.

·        ترس، انگار مثل هیولائی آمده است و نشسته است، روی دیوار مقابل.

·        ترس همیشه می آید و می نشیند روی دیوار مقابل، وقتی که افندی با الاغش از مزرعه برمی گردد.

·        قلب کوچک مان در قفس سینه طبل می کوبد، بلند بلند.

·        شنیدن طبل قلب خویش تجربه تلخ ترس انگیزی است.

·        لرزه افتاده، بر زانوها مان.

·        میخکوب دیواریم، انگار.
·        بسان پرومته ـ نیمه خدا ـ نیمه انسان ـ که مسمارکوب صخره ها بود و قلبش طعمه عقابان تیزمنقار تیز چنگ.

·        با نگاهی گنگ به زمین می نگریم و با رنگی پریده از هراس، لب می گزیم.

·        نمایش هر روزه را مثل فیلمی تکراری از پرده خاطر می گذرانیم:

·        افندی بار الاغ را بر زمین می گذارد و روانهً طویله اش می کند، مثل همیشه.

·        پسرانش همه با هم روی پله های اتاق مقابل نشسته اند، در انتظار شروع معرکه ی هرروزه.

·        سلیمه خاله هیزم ها را به آشپزخانه می برد.
·        هیکل نسبتا درشتی دارد.
·        چاق است، آرام آرام راه می رود.

·        خدیجه و خواهر کوچکش ول می گردند، در حیاط.

·        افندی مثل شیر خشمگینی با یال برافراشته قدم می زند.
·        ظاهرا به دنبال بهانه می گردد.

·        بهانه را که یافت، کمربندش را بیرون می کشد و ضجه و زاری ذلت بار سلیمه خالا در فضا می پیچد:
·        «سوخت تنم، سوخت.
·        جیگرت بسوزه.
·        جیگرت بسوزه، انشاء الله!»

·        پسرانش مات و مبهوت، ضمن تماشای نمایش هر روزه، اعصاب شان تیر می کشد و به همدیگر فشار می آورند و زجر مدام مادر را دلیل قدر قدرتی پدر می انگارند و از آن درس می آموزند:
·        در غیاب پدر به آزار خواهر می پردازند.
·        مگر نه اینکه پدر بهترین سرمشق پسر باید باشد؟

·        شادی سرشته به ترس غریبی در چهرهً زنان وراج، دم در خانهً ما موج می زند.
·        واکنش دیرین غریزی شاید.
·        احساس نوعی سبکبالی از مشاهده ی شکنجهً همنوع.

·        مگر نه اینکه تک تک آنها سلیمه هایی مشابه اند و از نکبت یکدیگر هراس زده و دلشاد؟

·        ضجهً درد آلود سلیمه خالا جوانان محل را سر کوچه کشیده است.

·        احسان، برادرزادهً سلیمه خالا، ابلهانه و بی رحمانه از افندی دفاع می کند.

·        از پدرش آموخته است:
·        « به کسی ربطی نداره.
·        زنشه و حق داره کتکش بزنه و بعد آشتی کنه و نوازشش کنه.»

·        انگار آزار همنوع روند و روالی عادی است. 

·        ما همچنان برخود می لرزیم.

·        خجه رفته است، بی آنکه خداحافظی کند.
·        شاید نمی خواسته عرق شرم را بر پیشانی من ببیند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر