۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (۵۹)


بهمن فُرسی (۱۳۱۲ ) 
نویسنده، نمایشنامه‌ نویس و بازیگر تئاتر
 گول مرگ را نخورید.
زهری اینجا ست.

(۴۳۷ چیستا , اسفند ۱۳۷۹ و فروردین ۱۳۸۰ - شماره ۱۷۶ و ۱۷۷)
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

تحلیلی از
ربابه نون

 ۱
یک بار دیگر خواستم با‌ بـودن‌ در‌ یـک «پرسـه» دست رد به سینه‌ی سایه‌ ی مرگ بگذارم.
من‌ مرگ را به‌ معنای عام آن‌ هرگز نپذیرفته و باور نـداشته‌ ام.
مرگ نمی‌تواند کسی را از ما برباید.
ماییم‌ که‌ با رفتار پریشان، انسانی‌ را‌ که هـنوز با تمامی نشانه‌ های مـعنوی خـود در پندار و گفتار و در چشم‌ انداز عاطفه‌ ی ما ست، ناگهان درگذشته و از دست رفته می‌ کنیم.
من با چنین رفتاری‌ بیگانه‌ ام.
افسوس پاک و اندوه ناب در آن‌ نمی‌ بینم.
فضا و هوای آن را هم خوش نمی‌ دارم.
اگر هم‌ به دم‌ زدنی گذرا در چـنین فضا و هوایی ناگزیر شوم،در هیچ دمی از آن،خالی از این خیال نیستم‌ که ای‌ کاش‌ در بود کسان توان مان می‌بود که بهتر و بیشتر آنان را دریابیم.
زیرا کنون،در نبودشان، چگونه می‌توان از آنان گسست؟

۲
با چنین انـگاره و بـاوری،برای من،محمد زهری، با تمامی تمامیت‌ خود‌، هنوز آنجا ست:
در زیر آفتاب تند بعد از ظهر تابستان.
در حاشیه‌ی خیابان «شاه‌ آباد»و بعد«ملت»و امروز هرچه.

با دو تن دیگر، رو به میدان بهارستان مـی‌رود.
آن دو‌ تـن‌ را می‌ شناسم.
دانشجو هستند.
با سرهای پر باد.

زهری را نمی‌شناسم.
او هنوز آن زهری که بعدها بیشتر خواهم شناخت، نیست.

چهره‌ی‌ پذیراننده‌ ای دارد.
با تبسمی ساده، ولی انگار‌ اندکی‌ شکاک‌.
از چه شک دارد؟
نمی‌دانم.

شاید از‌ هر‌ آنـچه‌ در پیـش است.
شک در چهره‌ی او،خطی به صورت نیمسایه است که از پره‌ ی راست‌بینی‌ آغاز و قدری پایین‌تر محو می‌ شود‌.

زهری‌ موی‌ صاف سیاه دارد.
سیاه‌ تر از موی سیاه.
چشم‌ و ابرو‌ هم به همین غـلیظی‌ است.
مـشکی غـلیظ یک پاپیون سیاه عمیق هـم، بـه شـکل مربع مستطیل، نه‌ به شکل پروانه‌، در‌ زیر‌ بینی‌ اش نشسته،که سبیل او ست.
تمامی پشت لب پهن و لب‌ بالا را پوشانده است.
در آن سبیل بـاری از طـنز مـی‌ بینم.
طنز می‌بینم.
طنز عمیق سیاهی که در‌ سبیل‌ «گـرو‌ چـو مارکس» هم هست.

نام دو تن دانشجوی همراه زهری،به‌ کل‌ در حافظه‌ ی آن روز و امروزم آسیب‌ دیده و پاک شده است.
اما می‌دانم آنـها بـرای شـرکت در‌ غوغا‌ به‌ بهارستان می‌روند.
من هم.

۳
زمان می‌ تازد.

خیمه‌ی خـوف و خیانت بر آسمان تهران‌ افراشته‌ است‌.
 28 مرداد درو می‌کند.
شهر دیگر نور و شوری ندارد.«سرها در گریبان است»و خیابان‌ پرسـه‌گاه‌ سـرگشتگان‌.دهـان غوغا، بسته است.
در نادری و استامبول و کافه‌ ها و قهوه‌ خانه‌های آن پراکنده‌ ایم.
زهری هم در‌ لا بـه‌ لا‌ و در کـنار جمع.

با همان شک در نیمسایه‌ ی کنار پره‌ ی بینی.

او اهل‌ صدا‌ نبود‌.
باز هم نیست.
اهل‌ بـاوری در درون اسـت و خـاموشی و رهواری.

اگر رود می‌ رود زهری‌ هم‌ برکناره‌ ی رود می‌ رود.
 اگر رود پریشان می‌ شود و از رفتن مـی‌ماند، زهـری،هـمچنان پاشنه‌ بر‌ کناره‌ می‌ساید و می‌ رود.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر