محمد زهری
(تهران ـ ۶ خرداد ۱۳۳۴)
آری، حکــایتی است کــه نقشش نهــاده ام
بــر لــوح کــوهپــایـه ی چشــم امیــد منــد
از بس کــه در گــذار ســواران نشستـه ام
بــر جـــا نمـــانده جــز اثـر پنجــه ی گزنــد
آورده ام بـه قصـه کـه چـون ســاز قلب من
شـد کــوک چیـره دستـی دستـان روزگــار
در انتظــار زخمــه ای از خــویش رفتــه ام
گــردیـده ام بــه درد فــرو مـایگــی دچـار
بـا این زبـان مرده کـه من قصه هـای خویش
در سلک آن کشیـدم و رنگش زدم بــه خــون
کس آشنـــا نبـــود و نشـــد آشنــای مــن
رنگــم پـریــد و قصــه مـن گنگ شـد، کنون
(سلک به رشته ایاطلاق می شود که چیزی را به آن می کشند.)
ای آخــریـن ســـوار کــه لــوح نگــاه من،
در پیش چشم تو ست و در آن هشته ای نگاه،
تـــو نیـز اگــر حدیث مـرا نشنـوی ز جــان
نــا خــوانده ای ـ همیشه ـ بمـانم بـه کنـج راه
بــر لــوح کــوهپــایـه ی چشــم امیــد منــد
از بس کــه در گــذار ســواران نشستـه ام
بــر جـــا نمـــانده جــز اثـر پنجــه ی گزنــد
آورده ام بـه قصـه کـه چـون ســاز قلب من
شـد کــوک چیـره دستـی دستـان روزگــار
در انتظــار زخمــه ای از خــویش رفتــه ام
گــردیـده ام بــه درد فــرو مـایگــی دچـار
بـا این زبـان مرده کـه من قصه هـای خویش
در سلک آن کشیـدم و رنگش زدم بــه خــون
کس آشنـــا نبـــود و نشـــد آشنــای مــن
رنگــم پـریــد و قصــه مـن گنگ شـد، کنون
(سلک به رشته ایاطلاق می شود که چیزی را به آن می کشند.)
ای آخــریـن ســـوار کــه لــوح نگــاه من،
در پیش چشم تو ست و در آن هشته ای نگاه،
تـــو نیـز اگــر حدیث مـرا نشنـوی ز جــان
نــا خــوانده ای ـ همیشه ـ بمـانم بـه کنـج راه
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر