محمد زهری
تهیِتَرکَش
(تهران، ۷ تیر ماه، ۱۳۳۳)
تـرکـش عـزمـم تهی از تیــر بــود
ورنـه صـد ره، کـار دل می سـاختـم
می شکستـم قصــر عـاجِ وهــم را
خـانه ای از سنگ و گـل، می ساختم
من که بودم،کیستم؟
دردا که هیچ،
از نشـان زنـدگــی بـا مـن نمـانــد
هر عنان سستی به سر منـزل رسید
تـوسـن رهـوار مـن، بی راهـه رانـد
عـمـر مـن در مـهـمـل (بیهودگی) پنـدار رفـت
پـرده هـای خـواب در چشمـم نمـود
هـر چه دید، از زنـدگانـی دور بـود
وهم بود و وهـم بـود و وهم بود.
هیـــچ هیچ ام، در تــرازوی زمــان
قـدرم از بیشی و از پیشی گـذشت
رنـگ های چـاره زد انـدیشــه، لیـک
کـار دل از چـاره اندیشـی گـذشت
مار افسـرده است عزمم، ای رفیق
آفـتـــابی بایــدش در پشــت و رو
تـا بـســازد کــار نـا سـامــان دل
لیـک کــو آن آفتــاب گــرم، کــو؟
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر