جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
·
جادوگر کوچک ـ بعضی وقت ها ـ حواس پرت است.
·
آنگاه دست و رو شستن یادش می رود.
·
صبح زود ترانه شامگاهی می خواند و برای قورباغه ها بال و
پر جادو می کند.
·
اما، روزی از روزها، وقتی که باد از هر چهار طرف وزیدن
داشت، حواس پرتی جادوگر کوچک از حد و اندازه گذشت.
·
در نتیجه، حتی عصای جادویش را گم کرد.
·
«آخ.
·
اجا مجا لا ترقا!»
·
جادوگر کوچک به سکسکه افتاده بود.
·
«بدون عصا چه می توانم کرد!»
·
جادوگر کوچک آنقدر گریه کرد که گل ها همه خیس شدند.
·
اما چون گریه کارساز نبود، به جستجوی عصا پرداخت.
·
جانورها هم کمکش می کردند.
·
پس از مدتی جست و جو، ناگهان مردی را دید، که پسر بی
تربیتش را می خواست با عصائی تنبیه کند.
·
«دست نگه دار!»، جادوگر کوچک داد زد.
·
«عصا را بده من!
·
این حتما عصای جادوی من است!»
·
«نه!»، مرد گفت.
·
«تو اشتباه می کنی!»
·
«من حالا نشانت می دهم!»، جادوگر کوچک گفت.
·
بعد عصا را از دست مرد گرفت و به اجی مجی گفتن پرداخت.
·
اما چیزی اتفاق نیفتاد.
·
مرد به خنده افتاد و جادوگر کوچک شرمنده شد و به جست و
جوی عصای جادو ادامه داد.
·
خارزار را جست و مزرعه خشخاش را جست.
·
ناگهان چشمش به سگ پشم آلوئی افتاد که عصائی را در دهن
داشت.
·
«سگ!»، جادوگر کوچک صدا زد.
·
«تو عصای جادوی مرا در دهن داری.
·
عصای مرا بده من!»
·
«این عصای جادوی تو نیست!»، سگ گفت.
·
«مزاحم من نشو!»
·
اما چون جادوگر کوچک دست بردار نبود، سگ ـ بالاخره ـ عصا
را به او داد.
·
«حالا نگاه کن!»، جادوگر کوچک با صدائی بلند گفت.
·
«حالا خواهی دید.»
·
و ورد جادو را بر زبان راند :
·
«اجی مجی لا ترجی!»
·
اما با ورد جادو آب از آب تکان نخورد.
·
سگ لبخند زد و جادوگر کوچک برای بار دوم شرمنده شد.
·
مدت های مدیدی به دنبال عصای جادو گشت و تقریبا خسته و
نومید شده بود که چشمش به چیز عجیبی افتاد.
·
در وسط علفزار نهالی قرار داشت، با گل سرخی و گل لاله
ای.
·
«نگاه کنید!»، جادوگر کوچک به جانوران گفت.
·
«چنین چیزی هرگز وجود نداشته است!»
·
آنگاه ـ ناگهان ـ دریافت که نهال عجیبی از این دست، فقط
عصای جادو می تواند باشد.
·
عصای نهالگون برگ ها و گل ها را از خود دور کرده بود، تا
جادوگر کوچک بتواند او را باز شناسد.
·
«اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچک خطاب به نهالک فریاد
کرد.
·
آنگاه بارانی از گل سرخ، گل لاله، بادکنک و قطرات شور
باران بارید.
·
«هورا!»، جادوگر کوچک فریاد زد.
·
«عصای جادویم را پیدا کردم!»
·
آنگاه همراه با جانوران جشن گرفت.
·
روباه با خرگوش می رقصید، گربه با سگ.
·
جوجه تیغی با کلاغ می رقصید و سنجاب با غاز.
·
و جادوگر کوچک با عصای جادو به پایکوبی برخاسته بود و
شادمان تر از همیشه بود.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر