«هنر
برای هنر»
از
مجموعه شعر
«گریه
های گربه ی خاکستری»
(زخمه
2013)
تحلیلی
از شین میم شین
من
نقاشی انتزاعی را نمی فهمم
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند.
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند.
·
شاعر در این بند آغازین شعر، ضمن اعتراف به
اینکه نقاشی انتزاعی را نمی فهمد، به روی نقاشان بی بغض در گلو، تف می اندازد.
·
این اعتراف و این کرد و کار اما به چه معنی است؟
1
من
نقاشی انتزاعی را نمی فهمم
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند
·
این بدان معنی
است که شاعر میان نقاشی انتزاعی و داشتن و نداشتن بغض در گلو، رابطه علی (علت و
معلولی) برقرار می کند.
·
برداشت هر خواننده بی خبر از خدا و خرما از این بند شعر ـ خواه و ناخواه ـ این
خواهد بود که هر نقاشی که بدون بغض در گلو پشت سه پایه اش بایستد، فکر و ذکری جز
تولید نقاشی انتزاعی در دل ندارد و هر نقاشی که با بغض در گلو پشت سه پایه اش
ایستاد، بی شک و تردید رابطه مثبتی با نقاشی انتزاعی ندارد.
2
من
نقاشی انتزاعی را نمی فهمم
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند.
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند.
·
وقتی از ماهیت هارت
و پورتیستی این شعر سخن می رود، به همین دلیل هم است.
·
کسی که تعریف روشنی
از هنر انتزاعی ندارد، بدون کمترین احساس مسئولیت نسبت به جامعه از حالتی پسیکولوژیکی
(بغض در گلو داشتن)، معیار می سازد و به خورد خواننده و شنونده معصوم و مظلوم شعر خویش
می دهد.
3
·
شاید جذابیت شعر شاملو
و شفیعی و غیره هم در همین خصلت هارت و پورتیستی اشعار آنها باشد.
·
مشتریان بی شعور این جور اشعار، ظاهرا به شعری
احتیاج دارند که آنها را به تفکر واندارد.
·
شاعر محبوب و ایدئال این دسته از مشتریان شعر، کسی است که هارت و پورتی جلوی آنها
باندازد و ضمن منت گذاری و اخم و تخم، به آسمان و زمین عشوه و کرشمه بفروشد، احسنت
و مرحبا و هورا درو کند و پی کار خود برود.
من
شعار می دهم اگر شعر
«بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم»
«بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم»
باشد،
یا « حكایتِ خر و كنیزك»
یا « حكایتِ خر و كنیزك»
·
شاعر در این بند
شعر ظاهرا از خطه نقاشی انتزاعی وارد قلمرو شعر انتزاعی می شود و یا بطور منطقی
این توهم و تصور را در خواننده و شنونده جفنگ خود پدید می آورد که گویا شعر «بی تو
مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم» مشیری و «حکایت خر و کنیزک» مولانا جزو آثار هنری انتزاعی اند.
·
این اما به چه معنی است؟
1
من
شعار می دهم اگر شعر
«بی
تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم»
باشد،
یا « حكایتِ خر و كنیزك»
یا « حكایتِ خر و كنیزك»
·
این اولا بدان
معنی است که شاعر در بیت قبلی تواضع آخوندی و خرده بورژوائی به خرج داده است.
·
چون از فحوای این بند شعر معلوم می شود که شاعر خیلی هم
خوب قادر به تمیز انواع مختلف آثار هنری است.
·
یعنی نقاشی
انتزاعی را هم حسابی می فهمد.
2
·
این ثانیا بدان
معنی است که شاعر واقعا ناآگاه است و قادر به تمیز «هر» از «بر» نیست.
·
چون این دو شعر همه چیز می توانند باشند، مگر شعر
انتزاعی.
3
·
شاید منظور شاعر
هم نه انتزاعیت این دو شعر، بلکه محتوای آنها بوده است.
·
در این صورت باید
از خود پرسید:
·
چرا شاعر از اینهمه شعر زباله واره استثنائا به این دو شعر حساسیت و آلرژی
پیدا کرده است؟
4
·
برای پاسخ به این
پرسش باید این دو شعر تحلیل دیالک تیکی شوند.
·
ما نظری به شعر
مشیری می اندازیم تا شاید دلیل تنفر شاعر از این شعر را پیدا کنیم:
فریدون
مشیری
بی
تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی :
«از این عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!»
با تو گفتنم :
«حذر از عشق ندانم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی :
«از این عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!»
با تو گفتنم :
«حذر از عشق ندانم
سفر
از پیش تو، هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.»
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.»
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت
اشک
در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم، نه رمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم، نه رمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.
پایان
3
من
شعار می دهم اگر شعر
«بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم»
«بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم»
باشد.
·
شاعر و هر کس و
ناکس دیگر حق دارد با شنیدن هر شعری شعار بدهد و یا ندهد.
·
در کشور «عه» هورا آزادی و دموکراسی و خیلی چیزهای دیگر ریخته زیر دست و پا.
·
سؤال ولی این است که چرا و به چه دلیل شاعر از شیندن شعری با این لطافت عاطفی و با این محتوای فوق
العاده هومانیستی به خشم می آید و شعار مثلا مرگ بر زن و یا مرگ بر مهتاب و یا مرگ
بر مشیری می دهد؟
·
بدبیاری ما این است که هنوز دیگر اشعار شاعر را نخوانده ایم تا ببینیم که قضیه
از چه قرار است.
·
ولی تصادفا «شعری» از شاعر هست که بلحاظ
فرم و محتوا تشابه شدیدی به این شعر فریدون مشیری دارد و ما آن را برای مقایسه هم
که باشد، منعکس می کنیم:
یغما
گلروئی
سرچشمه:
« آوای
آزاد»
هجده
آخر
این نشد
این
نشد که من در پس گلدان گریه ها
هر
شب نهال ناقص شعری را نشا کنم
و
تو آنسوی ترانه ها
خواب
لاله و افرا و ستاره ببینی
دیگر
کاری به کار این خیابان بی نگاه و نشانه ندارم
می
خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
می
خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
می
خواهم به همان کوچه ی پاک پروانه برگردم
باران
که ببارد
همان
کوچه ی کوتاه بی کبوتر
کفاف
تکامل تمام ترانه ها را می دهد
بی
خبرنیستم، گلم
می
دانم که دیگر از آن یادگاری رنگ و رو رفته خبری نیست
می
دانم که تنها خاطره ی خنجری
در
خیال درخت خیابان مانده است
اما
نگاه کن، زیباجان
آن
گل سرخ پر پر لای دفترم
هنوز
به سرخی همان پنجشنبه ی دور دیدار است
نگاه
کن.
پایان
·
یا للعجب!
·
کسی که با شنیدن شعر
فوق العاده زیبای مشیری پاشنه دهن خویش می کشد و کف بر لب، شعار می دهد، خود
خطاب به زیباجان شعری بند تنبانی از این دست، سرهم بندی می کند که به همه چیز شبیه
است، مگر به شعر.
· به کجای این شب تیره، بیندازیم قبای ژنده خود را!
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر