«هنر
برای هنر»
از
مجموعه شعر
«گریه
های گربه ی خاکستری»
(زخمه
2013)
تحلیلی
از شین میم شین
هنر
برای هنر بود
اگر كودكِ همسایه سیر می خوابید
و بمبِ هسته ای
اعجازِ قرن نامیده نمی شد.
مرا ببخشید كه نمی توانم
با پاهایی كه ناخن هاشان را كشیده اند
برای تان باله برقصم!
من نقاشی انتزاعی را نمی فهمم
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند.
من شعار می دهم اگر شعر
«بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم»
اگر كودكِ همسایه سیر می خوابید
و بمبِ هسته ای
اعجازِ قرن نامیده نمی شد.
مرا ببخشید كه نمی توانم
با پاهایی كه ناخن هاشان را كشیده اند
برای تان باله برقصم!
من نقاشی انتزاعی را نمی فهمم
و میانه ندارم
با نقاشانی كه
وقتی پشتِ سه پایه هاشان می ایستند
بغضی در گلو ندارند.
من شعار می دهم اگر شعر
«بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم»
باشد،
یا « حكایتِ خر و كنیزك»
شعار می دهم و پیش می روم و نیش می زنم
مانندِ ماری كه به كرم بودن متهم شده.
یا « حكایتِ خر و كنیزك»
شعار می دهم و پیش می روم و نیش می زنم
مانندِ ماری كه به كرم بودن متهم شده.
بگذار
شاعرانِ دیگر بر قلاب ها برقصند
قبل از بلعیده شدن
به دستِ ماهیانی كه زیبایی را دوست می دارند
و زیبایی به چشم شان
رقصِ كرمی است كه قلاب را به گلوشان می دوزد.
نفت یك شبه ملی نشد
اما شاعرانی را می شناسم
كه به چشم برهم زدنی ملی نامیده شدند
اگر چه جهان شان تنها در دایره ی منقلی خلاصه می شد.
من هم می توانستم حرف هایی به بزرگیِ نوبل بزنم
و آنقدر شاعر بودم كه بتوانم
در كافه های «سیگار ممنوع» بنشینم
و با ترانه های سوزناك دل از دخترانِ نوجوان ببرم
اما خواستم وصله ای شوم بر پیراهنِ پاره ی تو،
پسركِ سرماخورده ی پشتِ چراغ قرمز
كه دعاهای ضدِ آبت را حراج كرده ای!
خواستم النگویی پلاستیكی باشم
بر دستانِ خواهرت
یا دستمالی كه
عرق از پیشانیِ پدرت بگیرد
وقتی سربالاییِ راهِ كارخانه را بالا می رود،
خواستم هیزمی در بخاریِ چپرِ شما باشم
تا رماتیسم از پای مادرت به قلبش نخزد
این همه را خواستم و
نتوانستم...
كاش جهان به قشنگیِ بالِ پروانه بود
تا شعر از واژههای تاریك تهی می شد
اما وقتی پدربزرگ در جوانی
دندان هایش را به دندانس ازی طماع می فروشد
و گیسهای مادربزرگ یك شبه سفید می شوند
دیگر چگونه میشود گفت:
«زندگی رسمِ خوشایندی است» ؟
من سنگی بودم
كه فكرِ شكستنِ هیچ شیشه ای را در سر نداشت
و بطریِ كوكتل مولوتفی كه آرزو می كرد
شراب را بینِ دو عاشق قسمت كند.
اُپرای كارمن زیبا بود
اگر در هر ثانیه صد نفر در جهان از بی غذایی نمی مُردند
و جنگل، جنگل درخت
قنداقِ تفنگ نمی شد
و هنر برای هنر نیست
وقتی كودكان را در اینترنت حراج می كنند
و سربازان شرط سرِ جنینِ زنِ حامله می بندند
و شكم می درند.
چگونه میشود به جاودانگی اندیشید
وقتی لوله ی تپانچه ای
مدام بر شقیقه ات احساس می شود
و ابداعاتِ شاعرانه چه اهمیتی دارند
وقتی در خاكِ زمین
یك مین به اِزای هر انسان مدفون است...
من خو نمی كنم به نظامِ سیركی كه در آن
تنها برای شیرهایی كف میزنند
كه به ضربِ شلاقِ رامكننده میرقصند،
غرشِ مرا اگر خوش ندارید
به گلوله پاسخم دهید!
قبل از بلعیده شدن
به دستِ ماهیانی كه زیبایی را دوست می دارند
و زیبایی به چشم شان
رقصِ كرمی است كه قلاب را به گلوشان می دوزد.
نفت یك شبه ملی نشد
اما شاعرانی را می شناسم
كه به چشم برهم زدنی ملی نامیده شدند
اگر چه جهان شان تنها در دایره ی منقلی خلاصه می شد.
من هم می توانستم حرف هایی به بزرگیِ نوبل بزنم
و آنقدر شاعر بودم كه بتوانم
در كافه های «سیگار ممنوع» بنشینم
و با ترانه های سوزناك دل از دخترانِ نوجوان ببرم
اما خواستم وصله ای شوم بر پیراهنِ پاره ی تو،
پسركِ سرماخورده ی پشتِ چراغ قرمز
كه دعاهای ضدِ آبت را حراج كرده ای!
خواستم النگویی پلاستیكی باشم
بر دستانِ خواهرت
یا دستمالی كه
عرق از پیشانیِ پدرت بگیرد
وقتی سربالاییِ راهِ كارخانه را بالا می رود،
خواستم هیزمی در بخاریِ چپرِ شما باشم
تا رماتیسم از پای مادرت به قلبش نخزد
این همه را خواستم و
نتوانستم...
كاش جهان به قشنگیِ بالِ پروانه بود
تا شعر از واژههای تاریك تهی می شد
اما وقتی پدربزرگ در جوانی
دندان هایش را به دندانس ازی طماع می فروشد
و گیسهای مادربزرگ یك شبه سفید می شوند
دیگر چگونه میشود گفت:
«زندگی رسمِ خوشایندی است» ؟
من سنگی بودم
كه فكرِ شكستنِ هیچ شیشه ای را در سر نداشت
و بطریِ كوكتل مولوتفی كه آرزو می كرد
شراب را بینِ دو عاشق قسمت كند.
اُپرای كارمن زیبا بود
اگر در هر ثانیه صد نفر در جهان از بی غذایی نمی مُردند
و جنگل، جنگل درخت
قنداقِ تفنگ نمی شد
و هنر برای هنر نیست
وقتی كودكان را در اینترنت حراج می كنند
و سربازان شرط سرِ جنینِ زنِ حامله می بندند
و شكم می درند.
چگونه میشود به جاودانگی اندیشید
وقتی لوله ی تپانچه ای
مدام بر شقیقه ات احساس می شود
و ابداعاتِ شاعرانه چه اهمیتی دارند
وقتی در خاكِ زمین
یك مین به اِزای هر انسان مدفون است...
من خو نمی كنم به نظامِ سیركی كه در آن
تنها برای شیرهایی كف میزنند
كه به ضربِ شلاقِ رامكننده میرقصند،
غرشِ مرا اگر خوش ندارید
به گلوله پاسخم دهید!
پایان
ویرایش
شعر از
تارنمای
دایرة المعارف روشنگری
ادامه
دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر