۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

جادوگر کوچک و کانگورو


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری


·        در اواسط تابستان زرد زرین، که هوا آنچندان گرم بود، که ماهی ها در آب ها عرق می کردند، جادوگر کوچک به راه افتاد.

·        «آه، خسته شدم»، آهی کشید و گفت.

·        و چون دیگر توان حرکت نداشت، عصای جادویش را بیرون آورد و «اجی، مجی، لاترجی»، بر زبان راند.
·        «من دوچرخه لازم دارم.
·        دوچرخه ای که مرا با سرعت به پیش برد

·        در آن واحد، دوچرخه ای پیدا شد.

·        جادوگر کوچک پرید روی زین دوچرخه و سرحال و شاد به پا زدن آغاز کرد.

·        طولی نکشید که به کوهی بلند رسید.

·        «از این کوه نمی توانم بالا روم»، جادوگر کوچک با خود گفت.

·        عصای جادویش را بیرون آورد و اوراد جادو را ـ به آسانی آب خوردن ـ  بر زبان راند :
 ·        «اجی مجی لاترجی!
·        من یک ماشین لازم دارم که مرا به پیش ببرد

·        هنوز حرفش را به آخر نبرده بود که ماشینی ویراژ کشان جلوی پایش توقف کرد..

·        جادوگر کوچک سوار شد و به راه افتاد.

·        اما پس از چندی بنزین ماشین تمام شد و  از رفتن باز ماند.

·        «بهتر بود، اگر خری می داشتم»، جادوگر کوچک اندیشید.
 ·        «خر می تواند از کوه بالا رود و نیازی به بنزین ندارد.»

·        «اجی مجی لاترجی!»، برای بار سوم بر زبان راند.
·        «من یک خر چارپای مهربان خاکستری رنگ لازم دارم.»

·        نسیمی وزید و در مقابل جادوگر کوچک، کانگروئی سبز شد.

·        «سلام!»، کانگرو مؤدبانه گفت.

·        «من اما خر سفارش دادم»، جادوگر کوچک گفت.

·        «می دانم»، کانگرو با دهان پر از برگ جواب داد.
·        «خرها ـ امروز در خطه جادو ـ به گردش در ابرهای صورتی رنگ رفته اند و به جای خر من آمده ام.»

·        «هوم!»، جادوگر کوچک گفت.
 ·        «اما چطور می توانم سوارت شوم؟»

·        «کاری ندارد»، کانگرو گفت.
·        «تو در توبره من می نشینی!»

·        جادوگر کوچک در توبره کانگرو نشست و آن با جهش های بلند به پیش تاخت.

·        «آه، چه خوب!»، جادوگر کوچک گفت.
·        «سفر در توبره کانگرو خوش آیندترین سفرها در دنیا ست.»

·        کانگرو سرعت گرفت و با جهشی غول آسا از روی رود پرید.

*****

·        پنج روز و پنج شب جادوگر کوچک در توبره کانگرو به سفر ادامه داد.

·        «در آنسوی دریاها»، کانگرو گفت.
·        «خطه کانگروها ست.
·        دلم برای خواهران و برادرانم تنگ است

·        و قطرات اشکش بر دریا ریخت.

·        اشک ریختن بر دریا مسئله ای نیست.

·        چون دریا ـ در هر حال ـ خیس است.

·        جادوگر کوچک ـ اما ـ  تحمل ناراحتی کانگرو را نداشت.

·        «اجی مجی لاترجی!»، گفت و بلافاصله کشتی کوچکی پدیدار شد.

·        جادوگر کوچک کشتی کوچک را روی آب دریا گذاشت و فوت کرد.

·        کشتی رفته رفته بزرگ و بزرگتر شد.

·        آن سان که کانگرو توانست سوارش شود.



·        «سفر به خیر!»، جادوگر کوچک گفت.
·        «پیش به سوی خطه کانگروها!
·        سفر خوش، دوست خوب و زحمتکش من!»

·        عصای جادو را بلند کرد و مرغ دریائی سیمرنگی را جادو کرد، تا کانگرو را به ساحل دریا راهنمائی کند.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر