جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
·
در اواسط تابستان زرد زرین، که هوا آنچندان گرم بود، که ماهی ها در آب ها عرق می کردند، جادوگر کوچک به راه افتاد.
·
«آه،
خسته شدم»، آهی کشید و گفت.
·
و چون دیگر توان حرکت نداشت، عصای جادویش را بیرون آورد
و «اجی، مجی، لاترجی»، بر زبان راند.
·
«من دوچرخه لازم دارم.
·
دوچرخه ای که مرا با سرعت به پیش برد.»
·
در آن واحد، دوچرخه ای پیدا شد.
·
جادوگر کوچک پرید روی زین دوچرخه و سرحال و شاد به پا زدن
آغاز کرد.
·
طولی نکشید که به کوهی بلند رسید.
·
«از این کوه نمی توانم بالا
روم»، جادوگر کوچک با خود گفت.
·
عصای جادویش را بیرون آورد و اوراد جادو را ـ به آسانی
آب خوردن ـ بر زبان راند :
·
«اجی مجی لاترجی!
·
من یک ماشین لازم دارم که مرا به پیش ببرد!»
·
هنوز حرفش را به آخر نبرده بود که ماشینی ویراژ کشان
جلوی پایش توقف کرد..
·
جادوگر کوچک سوار شد و به راه افتاد.
·
اما پس از چندی بنزین ماشین تمام شد و از رفتن باز ماند.
·
«بهتر بود، اگر خری می داشتم»،
جادوگر کوچک اندیشید.
·
«خر می تواند از کوه بالا رود
و نیازی به بنزین ندارد.»
·
«اجی مجی لاترجی!»،
برای بار سوم بر زبان راند.
·
«من یک خر چارپای مهربان خاکستری
رنگ لازم دارم.»
·
نسیمی وزید و در مقابل جادوگر
کوچک، کانگروئی سبز شد.
·
«سلام!»، کانگرو مؤدبانه گفت.
·
«من اما خر سفارش دادم»، جادوگر کوچک گفت.
·
«می دانم»، کانگرو با دهان پر از برگ جواب داد.
·
«خرها ـ امروز در خطه جادو ـ به گردش در ابرهای صورتی رنگ رفته اند
و به جای خر من
آمده ام.»
·
«هوم!»، جادوگر کوچک گفت.
·
«اما چطور می توانم سوارت شوم؟»
·
«کاری ندارد»، کانگرو گفت.
·
«تو در توبره من می نشینی!»
·
جادوگر کوچک در توبره کانگرو
نشست و آن با جهش های بلند به پیش تاخت.
·
«آه، چه خوب!»، جادوگر کوچک گفت.
·
«سفر در توبره کانگرو خوش آیندترین سفرها در
دنیا ست.»
·
کانگرو سرعت گرفت و با جهشی غول آسا از روی رود پرید.
*****
·
پنج روز و پنج شب جادوگر کوچک
در توبره کانگرو به سفر ادامه داد.
·
«در آنسوی دریاها»، کانگرو گفت.
·
«خطه کانگروها ست.
·
دلم برای خواهران و برادرانم تنگ است.»
·
و قطرات اشکش بر دریا ریخت.
·
اشک ریختن بر دریا مسئله ای نیست.
·
چون دریا ـ در هر حال ـ خیس است.
·
جادوگر کوچک ـ اما ـ
تحمل ناراحتی کانگرو را نداشت.
·
«اجی مجی لاترجی!»، گفت
و بلافاصله کشتی کوچکی پدیدار شد.
·
جادوگر کوچک کشتی کوچک را روی آب دریا گذاشت و فوت کرد.
·
کشتی رفته رفته بزرگ و بزرگتر شد.
·
آن سان که کانگرو
توانست سوارش شود.
·
«سفر به خیر!»، جادوگر کوچک گفت.
·
«پیش به سوی خطه کانگروها!
·
سفر خوش، دوست خوب و زحمتکش من!»
·
عصای جادو را بلند کرد و مرغ
دریائی سیمرنگی را جادو کرد، تا کانگرو را
به ساحل دریا راهنمائی کند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر