۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

ساشا و الیزابت (1)


گوردون پاوزن وانگ
(ژوئن 2010) 
برگردان میم حجری
پیشکش به یاد محمد رضا قویدل

·        ساشا بی تربیت ترین بچه محله بود.
·        ساشا به مردم بد و بیراه می گفت، به جای رفتن به مدرسه ول می گشت، با بچه های دیگر دعوا می کرد، گل های باغچه ها را می کند و از میوه فروش محل میوه می دزدید.
·        علاوه بر اینها همه، آب دماغش همیشه جاری بود.

·        «بچه خیلی بی تربیتی است!»، میوه فروش محل می گفت، دیگران هم بدون استثناء، نظر او را تأیید می کردند.
·        حتی پدر و مادر خود ساشا همین نظر را داشتند.
·        چون کسی دوستش نمی داشت، کسی حاضر نمی شد دوست او باشد.
·        و چون دوستی نداشت، چاره ای جز ولگردی نداشت.
·        در نتیجه روز به روز تحمل ناپذیرتر می شد.

·        «تقصیر خودش است که کسی حاضر به دوستی با او نمی شود و تنها می ماند»، اهل محل می گفتند.
·        «از بسکه بچه بد اخلاقی است!»

·        «این تقصیر دیگران است که من به این روز افتاده ام»، ساشا با خود می گفت.
·        «هیچکس حاضر به دوستی و بازی با من نیست!»

·        در همان محل غیر از ساشا یکی دیگر هم زندگی می کرد که تنها و بی کس بود.

·        اسم او الیزابت بود.

·        الیزابت پیر پس از تصادف با ماشین، دیگر قادر به راه رفتن نبود.

·        از تصادف سال ها می گذشت.

·        دیری بود که الیزابت روی صندلی چرخداری می نشست و از طریق بافتنی بافتن روزگار می گذراند.

·        او برای اقوام و اهل محل بافتنی می بافت.

·        اما با گذشت زمان، قوه بینائی چشمانش را هم از دست داده بود و نمی توانست ببیند و چون نابینا شده بود، دیگر نمی توانست بافتنی ببافد.

·        هر روز صبح، خواهر و یا شوهر خواهرش، پس از صرف صبحانه، صندلی چرخدارش را هل می دادند و به باغچه در حیاط پشتی خانه می بردند.

·        البته اگر برف و باران نمی بارید.

·        ضمنا پاکتی آب نبات به دستش می دادند.

·        وقت ناهار هم دوباره او را به خانه می بردند.

·        بعد از ظهرها را هم الیزابت در همان باغچه حیاط پشتی خانه می گذراند.

·        با او هم کسی معاشرت نمی کرد و تنها و بی کس و یار بود.

·        «برای چی زنده ام، کاش می مردم!»، الیزابت اغلب با خود می گفت.
·        «کسی که کاری از دستش برنمی آید، برای چی باید زنده باشد؟»

·        روزی از روزها، هنگام ظهر که همه بچه ها در مدرسه بودند، ساشا مثل همیشه ول می گشت و هوس کرده بود، ببیند که در پشت دیوار نیمه خراب چه خبر است.

·        از دیوار بالا رفته بود.

·        پشت این دیوار باغچه حیاط پشتی خانه قرار داشت.

·        اگرچه قوه بینائی الیزابت بشدت کاهش یافته بود، اما قوه شنوائی اش دو چندان شده بود.

·        الیزابت متوجه شد که یکی بالای دیوار نشسته و آب بینی اش را مرتب بالا می کشد.

·        «کسی آن بالا ست؟»، الیزابت پرسید.

·        «نه، جغد ابله، کسی اینجا نیست»، ساشا در پاسخ پرسشش گفت.

·        الیزابت از احساس حضور غیرمنتظره ی کسی در آنجا، چنان شاد شده بود، که پاسخ بی شرمانه ساشا را نشنیده گرفت.

·        صدای کودکانه ای به او پاسخ داده بود، کودکی به او نزدیک شده بود و الیزابت شیفته کودکان بود.

·        «چه خوب که تو به دیدن من آمده ای!»، الیزابت با لحن مهرباری گفته بود.

·        ساشا دستپاچه شده بود.
·        چون چنین برخوردی را از کسی انتظار نداشت.

·        کسی را «جغد ابله» بنامی و او از شنیدن توهین تو به جای خشمگین گشتن، به وجد آید!

·        هرگز ساشا ندیده بود که کسی از دیدنش به وجد آید.

·        ساشا فکر کرده بود که پشت دیوار  حیاط کلیسا ست.


·        سنگ اندازش را که برای پرتاب سنگریزه به پیر زن از جیب شلوارش بیرون آورده بود، دوباره در جیب گذاشت.

·        چگونه می توانی به سوی کسی سنگریزه اندازی که از دینت به وجد می آید؟

·        «اسم من الیزابت است»، پیر زن که در صندلی چرخدار نشسته بود، گفت.
·        «اسم تو چیه؟»

·        ساشا شرمزده اسمش را گفت.

·        «ساشا نمی دانی که از معاشرت با تو چقدر خوشحال می شوم.
·        آب نبات دوست داری؟»

·        ساشا البته که از آب نبات خوشش می آمد.

·        از این رو فوری خود را به صندلی چرخدار الیزابت رسانده بود.

·        «مرا باید ببخشی، اگر موقع صحبت کردن به جای دیگری نگاه می کنم»، الیزابت گفته بود.
·        «من دیگر نمی توانم ببینم.»

·        ساشا فکر کرده بود که الیزابت کلک می زند.

·        با سوء ظن زبانش را بیرون آورده بود.

·        اما الیزابت واکنشی نشان نداده بود.

·        ساشا کلافه شده بود.

·        «اصلا و ابدا نمی بینی؟»، ساشا پرسیده بود.

·        «اصلا و ابدا نمی بینم»، الیزابت جواب داده بود.
·        «اما درعوض، قوه شنوائی، لامسه و بویائی ام بهتر از بقیه آدم ها ست.
·        دستت را به من بده!
·        از دستت می توانم سن و سال تو را حدس زنم.»

·        ساشا دست نشسته و کثیفش را به دست پیر زن داد.

·        الیزابت دست ساشا را در دستان پر چین و چروکش گرفت و لحظه ای به فکر فرو رفت.

·        «هشت سال داری!»، الیزابت گفت.

·        «درست است!»، ساشا حیرت زده گفت.
·        «چنین کاری از دست من برنمی آمد.»

·        «تو اما در نابینائی تمرین نکرده ای!»، الیزابت گفت.
·        «تو به اندازه من دستان بچه ها را در دست نگرفته ای.
·        من هفت سال تمام در بیمارستان کودکان کار کرده ام.
·        علاوه بر آن، خودم هم چهارتا بچه بزرگ کرده ام.»

·        «آنها در خانه پشتی سکونت دارند؟»، ساشا پرسید و با چانه اش به خانه اشاره کرد.

·        «آخ، نه!»، الیزابت به آهی گفت.
·        «دخترم در نه سالگی سرخک گرفت و مرد.
·        پسرانم هم در جنگ کشته شدند.»

·        ساشا لحظه ای اندیشناک پیر زن را نگاه کرد، بعد پرسید:
·        «چرا تو در این چرخ نشسته ای؟»

·         «پشتم، ستون فقراتم صدمه دیده »، الیزابت گفت.

·        «ترمز هم دارد؟»، ساشا کنجکاوانه پرسید.

·        «آره»، الیزابت گفت و ترمز را لمس کرد.
·        «من اما همیشه همین جا در باغچه می نشینم.»

·        «اگر بخواهی هل می دهم و در باغچه دوری می زنیم»، ساشا با بی اطمینانی گفت.

·        «چه بهتر از این که اندکی به گل های سرخ نزدیک شویم!»، الیزابت به آهی گفت.
·        «آه چه عطری دارند، گل های سرخ!»

·        ساشا ترمز را آزاد ساخت و صندلی چرخدار الیزابت را در باغچه هل داد.
·        ضمنا صدای ویراژ ماشین را در آورد.
·        مهارت خاصی در این کار داشت.
·        آنسان که انگار موتور ماشین واقعی در کار بود.
·        اما هنوز به بوته های گل سرخ نرسیده بودند که پنجره ای گشوده شد و صدای خشمگینی به گوش رسید:
·        «الیزابت برای چه توله سگ را به باغچه راه داده ای؟»

·        «اینکه کار بدی نمی کند»، الیزابت گفت.
·        «او به خواست و خواهش خود من مرا به پای بوته های گل سرخ می برد.»

·        «حتما باید بی تربیت ترین بچه محل را به باغچه خانه راه دهی؟»

·        «تو اشتباه می کنی»، الیزابت به آرامی گفت.
·        «ساپا نه توله سگ است و نه بی تربیت!»

·        «تو از کجا می توانی بدانی»، کسی که در پنجره بود، با صدای گرفته گفت.
·        بعد پنجره را بست.

·        همین وبس.

·        ساشا صندلی چرخدار را هل داد و الیزابت را با پای بوته های گل سرخ رساند.

·         «خیلی عالی است!»، الیزابت گفت.
·        «چه عطری!
·        بو کن!»

·        ساشا به بو کردن گل ها پرداخت.

·        حق با الیزابت بود.

·        گل های سرخ بوی خیلی خوشایندی داشتند.

·        «من از دیرباز دلم می خواست که پای بوته های گل سرخ بیایم»، الیزابت با خوشحالی و خوشبختی تمام بر زبان راند.
·        «اما کسی برای من وقت نداشت.
·        قصه بلبل و گل سرخ را شنیده ای؟»

·        ساشا آن را نشنیده بود و از الیزابت خواست که برایش نقل کند.

ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. اری مهر ومحبت حیوانهت وحشی را رام میکند از قدیم گفته اند با ربان خوشمیشودمار را از سوراخ بیرون کشیدمحبت بقلبها تونل روشن میزند ددوستی ها را بوسعت اقیانوسها میرساند نهال دوستی بنشان که کام دل ببارآرد الیزابت نهال دوستی را با سشا کاشت وهردونتیجه اش خواهدر برد

    پاسخحذف