۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

سیری در گلستان سعدی (138)


 سعدی شیرازی 
 ( ۵۶۸ - ۶۷۱ هجری شمسی)
حکایت چهاردهم
(گلستان با ب اول، ص  34 ـ 38) 
تحلیلی از شین میم شین

·        یکی از رفیقان، شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد، که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه (فقر)  نمی آرم.
·        بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر، نقل کنم، تا در هر آن صورت که زندگانی شود، کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

·        باز از شماتت اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال من، بر عدم مروت حمل کنند و گویند:

مبین آن بی حمیت (مروت، غیرت، بی عار)  را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی

·        و در این علم محاسبت، چنان که معلوم است، چیزی دانم، اگر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد، بقیت عمر از عهده شکر آن برون آمدن نتوانم.

·        گفتم :
·        «عمل پادشاه، ای برادر، دو طرف دارد:
·        امید و بیم.
·        یعنی امید نان و بیم جان.
·        و خلاف رأی خردمندان است بدین امید، متعرض (تقبل، پرداختن)  این بیم شدن.

کس نیاید به خانه ی درویش
که خراج زمین و باغ، بده

یا به تشویش و غصه راضی باش
یا جگربند (دل و جگر و قولوه گوسفند، فرزند)، پیش زاغ  بنه
(در انتظار حبس و شکنجه و اعدام باش)  

·        گفت:
·        « این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی.
·        هر که خیانت ورزد، پشتش از حساب بلرزد.

راستی موجب رضای خدا ست
کس ندیدم که گم شد از ره راست»

·        و حکما گویند:
·        «چار کس، از چار کس به جان به رنج اند:
·        حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز (سخن چین) و روسبی از محتسب.
·        و آن را که حساب، پاک است، از محاسبه، چه باک؟»

مکن فراخ روی (اصراف، ولخرجی) در عمل، اگر خواهی
که وقت رفع (حذف، از بین بردن)  تو، باشد مجال دشمن، تنگ

تو پاک باش و مدار، ای برادر از کس، باک
زنند جامه ی نا پاک، گازران (رخت شویان)  بر سنگ»

·        گفتم :
·        «حکایت آن روباه، مناسب حال تو ست، که دیدندش گریزان و بی خویشتن و افتان و خیزان.
·        کسی گفتش:
·        «چه آفت است که موجب چندین مخافت است؟»

·        گفتا :
·        «شنیدم که شتر را به سخره (بیگاری) می گیرند.»

·        گفت:
·        «ای سفیه، آخر شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت!»

·        گفت:
·        «خاموش، که اگر حسودان ـ به غرض ـ گویند که شتر است و گرفتار آیم، که را غم تخلیص من باشد، تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده باشند، مارگزیده مرده بود.»

·        و تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت، اما متعننان (عیب جویان)  در کمین اند و مدعیان، گوشه نشین.
·        اگر آنچه حسن سیرت تو ست، به خلاف آن تقریر (تبیین) کنند و در معرض خطاب پادشاه آئی، در آن حالت، که را مجال مقالت (گقتار)  باشد.
·        پس مصلحت، آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گوئی!

به دریا در، منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت، بر کنار است.»

·        رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و برگشت و سخن های رنجش آور گفتن گرفت، که این چه عقل و کفایت است و فهم و درایت!
·        قول حکما درست آمد، که گفته اند:
·        « دوستان در زندان به کار آیند، که بر سفره همه ی دشمنان، دوست نمایند.

دوست مشمار آن، که در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی

دوست آن دانم، که گیرد دست دوست
در پریشانحالی و درماندگی»

·        دیدم که متغیر می شود و نصیحت ـ به غرض (سود خویش جستن، کین) ـ می شنود.
·        نزدیک صاحبدیوان (لقب شمس الدین جوینی، وزیر هلاکوخان در سال 683 هجری که به امر ارغون خان ـ پادشاه مغول ـ کشته می شود) رفتم، به سابقه معرفتی (آشنای، شناخت) که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت (صلاحیت)  و استحقاقش (شایستگی اش) بگفتم، تا به کاری مختصرش نصب کردند.
·        چندی بر این بر آمد، لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن ممکن شد.
·        همچنین نجم (ستاره)  سعادتش در ترقی بود، تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشار الیه (مرجعی در امور دولتی) و معتمد علیه (مورد اعتماد در امور دولتی) گشت.

·        بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم:

«ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ی حیوان، درون تاریکی است

الا لا تحزنن اخا البلیه
فللرحمن الطاف الخفیه

ای بلا دیده غم مخور،
که خدا را الطاف نهانی است.

منشین ترش، تو از گردش ایام، که صبر
گرچه تلخ است و لیکن بر شیرین دارد»

·        اتفاقا در آن قرینه (ایام؟)  مرا با طایفه یاران سفر افتاد.
·        چون از زیارت مکه باز آمدم، دو منزلم استقبال کرد.
·        به فراست به جای آوردم که معزول است، که دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فرو ماند.

در بزرگی و دار و گیر و عمل
ز آشنایان فراغتی دارند

روز بیچارگی و درویشی
درد دل، پیش دوستان آرند

·        صورت حالش را دیدم، پریشان و در هیئت درویشان.

·        گفتم:
·        «چه حال است؟»

·        گفت:
·        «آنچنان که تو گفتی.
·        طایفه ای حسد بردند و به خیانت متهم کردند.
·        ملک ـ دام ملکه ـ در حقیقت آن استقصا (تفحص، پی جوئی)  نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم (صمیمی) از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.

نبینی که پیش خداوند جاه
ـ نیایش کنان ـ دست بر بر نهند

اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش، پای بر سر نهند

·        فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار آمدم، تا در این هفته که مژده سلامت حجاج برسید، از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص.»

·        گفتم:
·        «آن نوبت، اشارت من قبولت نیامد، که گفتم:
·        «عمل پادشاهان، چون سفر دریا ست، خطرناک و سودمند:
·        یا گنج بر گیری یا در طلسم  بمیری.»

یا زر ـ به هر دو دست ـ کند خواجه در کنار
یا موج، روزی افکندش مرده، در کنار

·        مصلحت ندیدم، از این بیش ریش درونش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن.
·        بدین دو بیت اختصار کردم:

ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیاید پند مردم

دگر ره، گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت، در سولاخ کژدم.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر