۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

سیری در نظرات اسماعیل خوئی در زمینه زبان (10)


اسماعیل خوئی
 در گستره ی زبان (۲ )
خبط ها و خطاهای زبانی ی احمدِ شاملو
سرچشمه :
اخبار روز
تحلیل و ویرایشی شتابزده از
مسعود بهبودی

خبط ها و خطاهای زبانی ی احمدِ شاملو

1
در شعرِ"مثل این است..."  
"مثل این است، در این خانه ی تار،
هرچه، با من سر
کین است وعناد"
"وزن" شعر نگذاشته که شاعر درست سخن بگوید و ناگزیرش کرده است که "بر" را  در " بر سرِ کین" قربانی کند!

2
"مثل این است که در آتش روز
ظلمت سرد شبش مستتر است."
وزن، دیگر بار، شاعر را در تنگنا می اندازد و ناچارش می کند تا به "ظلمت سردِ شب" ، به نالازم، و تنها برای "پُر" کردنِ "وزن" ،یک "اش" هم بیفزاید.
وگرنه ویراستنِ این مصراع کاری ندارد:
... ظلمت وسردی ی شب مستتر است.

3
در شعرِ"کاج"
"می کشم بی نقشه
در غمخانه ی خود
پای
می کشم بی وقفه
بر پیشانی خود
دست..."

"پای کشیدن" یعنی چی؟
"پاکشان رفتن"، البته، داریم.

این که شاعر "بی وقفه بر پیشانی ی خود" دست می کشد،
می رساند که او "در غمخانه ی خود" نشسته است.
به همین دلیل می پرسم:
"پا کشیدن" ، در این فرگرد، یعنی چه؟

·        آنچه اسماعیل خوئی در نمی یابد، ایدئولوژی و پسیکولوژی پنهان در فرمولبندی های شاملو و همگنان او ست.
·        خودمحوربینی آنها ست.
·        ایدئالیزه کردن دست و پا و پیشانی و غم و غیره خویش از سوی آنها ست.

·        یکی از بدترین تأثیراتی که شاملو و امثال او در شعرای محروم از توان تفکر و خوداندیشی به جا گذاشته اند، خودمحوربینی سطحی، خرده بورژوائی، طبقاتی ـ واپسین و بی دلیل است.

·        شعرای کلاسیک از قبیل سعدی و حافظ و غیره در بیت آخر غزل خویش اشاره ای هم به خویشتن می کردند.
·        اشعار شعرای پساشاملوئی اما از بیت اول حول من بی همه چیز شاعر بی شعور می چرخند.
·        انگار جز من نکبت شاعر، چیزی در صحنه هستی لایتناهی یافت نمی شود.

·   یکی از مشخصات اصلی طرز «تفکر» ایراسیونالیستی، ضد دیالک تیکی (متافیزیکی)، اگزیستانسیالیستی و چه بسا فاشیستی در همین قرار دادن «من» فردی در کانون هستی است.    

4
در شعرِ "۲٣"
"... آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نبرند که با خوی شان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند..."

شاملو جان به "ی" ی یگانگی ("یا وحدت") دلبستگی ی ویژه ای دارد و آن را زیاد، و گاه گاه زیادی، به کار می برد.
نمونه اش را در همین "زیانی"- به جای"زیان"- می بینیم.
و "نبرند"هم، در دومین سطر، باید باشد، و بشود، "ببرند".
"بُوَد"- به جای "است" یا "باشد"-
در همان دومین سطر، از دور داد می زند که وصله ی ناجوری است.

·        ما استنباط بکلی دیگری از این بند شعر شاملو داریم.
·        این بند شعر البته باید در پیوند با کل شعر در نظر گرفته شود تا اطمینان حاصل آید.

آن کسان که به زیانی معتادند

·        استنباط ما از این بند شعر این است که سوبژکت مورد نظر شاملو، توده های مولد و زحمتکش اند که در زندگی خویش جز زیان و ضرر چیزی به نصیب نمی برند.

و اگر زیانی نبرند که با خوی شان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند.

·        توده های مولد و زحمتکش به تحمل زیان و ضرر چنان و چندان عادت کرده اند، که اگر زیان و ضرری نبرند، اگر مورد استثمار و ستم، تحقیر و توهین، پارس و پرخاش، شکنجه و آزار قرار نگیرند، دچار حیرت و از صمیم دل شاد می شوند.
·        چون چنین رفتاری از سوی طبقه حاکمه با عادات شان بیگانه است و لذا آن را به حساب سود خویش واریز می کنند.
·        اسماعیل خوئی احتمالا خود از طبقه حاکمه است و به همین دلیل طبقاتی و عینی نمی تواند منظور شاملو را دریابد.
·        برای اعضای متعلق به توده های مولد و زحمتکش درک منظور شاملو دشوار نیست.
·        به همین دلیل تصحیح فعل «نبرند» شاملو به «ببرند»، خود نادرست است.         

5
در شعرِ تا شک"  
"لبخنده و اشک را
مجال تأملی نیست."

و این سخنِ شاملو جان، اگر هیچ کاستی ی دیگری هم نداشته باشد،
 بی گمان این عیب را دارد که سخت نارسا ست
"معنا" ی آن، اگر درست در یافته باشم، این است:
در می مانیم که بخندیم یا بگرییم!

·        این بند شعر نیز باید در پیوند کلی مورد بحث قرار گیرد.
·        استنباط ما از این بند شعر اما با استنباط اسماعیل خوئی تفاوت جدی دارد.
·        شاملو اولا لبخنده و اشک را سوبژکتیویزه (سوبژکت واره)  می کند.
·        به لبخنده و اشک فاعلیت و خودمختاریت (استقلال اندیشه و عمل) می بخشد.
·        آن سان که لبخنده در زمینه بر لب آمدن تأمل می کند و اشک در زمینه جاری شدن از چشم.
·        شاملو احتمالا شرایطی را تصور و تصویر می کند که غیرعادی است.
·        آن سان که گل لبخند، بدون تأملی بر لب می روید و قطره اشک بدون تأملی از چشمه چشم می جوشد.

·        اگر ابیات پیشین شعر در دسترس می بود، می شد بهتر استدلال کرد.

  6
"لبخنده" فشرده ی "لبخند زدن" یا "خندیدن" نیست و" اشک" 
نیز فشرده ی "اشک ریختن" یا " گریستن " نیست.

·        این مسئله را توضیح دادیم:
·        شاملو در سنت همه شعرای کلاسیک پیشین، چیزهای هستی را انسان واره می کند:
·        لبخنده و اشک در کارگاه تخیل شاعر پرسونالیزه می شوند، شخصیت و هویت انسانی کسب می کنند و می اندیشند.

7
بدتر از این دو، کاربرد نابه جای "را" ست، در این بافتار است، 
که شاعر در معنای "برای" به کارش برده است.

·        اسماعیل خوئی خشت اول را کج می نهد و بعد دیوار خود را بالاجبار کج و کوله بالا می برد:

لبخنده و اشک را
مجال تأملی نیست.

·        همانطور که گفتیم، لبخنده و اشک فاعل اند و طرز تبیین شاملو کمترین ایرادی از این بابت ندارد:

مثال
حسن را یارای اعتراض نیست.
لبخنده را مجال تأمل نیست.

8
به بیانِ روشنتر، شاعر می خواسته بگوید:
"برای لبخند زدن یا اشک ریختن (ما را) "مجال تاملی نیست."

·        محتوای این بیت شاملو هم همین است.
·        دعوا اما بر سر فرم تبیین این محتوا ست.
·        سوبژکت (فاعل) اسماعیل خوئی انسان است، در حالیکه سوبژکت شاملو خود اوبژکت سوبژکتیویزه گشته است:
·        خود لبخنده و اشک انسان واره گشته است.

9
لبخنده و اشک را
مجال تأملی نیست.

"مجالِ تأمل نداریم تا بدانیم لبخنده باید زد یا اشک باید ریخت".

·        اگر منظور شاملو احیانا همین برداشت اسماعیل خوئی باشد، که ضمنا با شک هم سازگار است، بیت یاد شده از ریشه معیوب خواهد بود.
·        چون این بیت، هر معنای دیگری را می رساند، مگر معنای تردید و دو دلی را.
·        در آنصورت حق با اسماعیل خوئی خواهد بود که از نارسائی  بیت بدرستی سخن گفته است:

آنچه سخنِ او با ما می گوید، امّا- و با بافتاری که دارد - به این معناست که
"ما نیستیم، بل، که خودِ لبخنده و اشک اند که مجال تامل ندارند"!
 این هم که این دو مجالِ تأمل بر سرِ پرداختن به چه کاری را ندارند، 
در این بیان، آشکارا، نا گفته می ماند.

·        «مجال پرداختن به چه کاری» به خودی خود روشن است:
·        لبخنده می خواهد بر لب بشکفد و اشک می خواهد بر چشم بجوشد.
·        این جور چیزها نیازی به گفتن ندارند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر