اسماعیل خوئی
در گستره ی زبان (۲ )
خبط ها و خطاهای
زبانی ی احمدِ شاملو
سرچشمه :
اخبار روز
تحلیل و
ویرایشی شتابزده از
مسعود بهبودی
خبط ها و خطاهای
زبانی ی احمدِ شاملو
1
در شعرِ"مثل این است..."
"مثل این است، در این خانه ی تار،
هرچه، با من سر کین است وعناد"
"وزن" شعر نگذاشته که شاعر درست سخن بگوید و ناگزیرش کرده است که "بر" را در " بر سرِ کین" قربانی کند!
"مثل این است، در این خانه ی تار،
هرچه، با من سر کین است وعناد"
"وزن" شعر نگذاشته که شاعر درست سخن بگوید و ناگزیرش کرده است که "بر" را در " بر سرِ کین" قربانی کند!
2
"مثل این است که در آتش روز
ظلمت سرد شبش مستتر است."
وزن، دیگر بار، شاعر را در تنگنا می اندازد و ناچارش می کند تا به "ظلمت سردِ شب" ، به نالازم، و تنها برای "پُر" کردنِ "وزن" ،یک "اش" هم بیفزاید.
"مثل این است که در آتش روز
ظلمت سرد شبش مستتر است."
وزن، دیگر بار، شاعر را در تنگنا می اندازد و ناچارش می کند تا به "ظلمت سردِ شب" ، به نالازم، و تنها برای "پُر" کردنِ "وزن" ،یک "اش" هم بیفزاید.
وگرنه ویراستنِ این مصراع کاری ندارد:
... ظلمت وسردی ی شب مستتر است.
... ظلمت وسردی ی شب مستتر است.
3
در شعرِ"کاج"
در شعرِ"کاج"
"می کشم بی نقشه
در غمخانه ی خود
پای
می کشم بی وقفه
بر پیشانی خود
دست..."
بر پیشانی خود
دست..."
"پای کشیدن" یعنی چی؟
"پاکشان رفتن"، البته، داریم.
این که شاعر "بی وقفه بر پیشانی ی
خود" دست می کشد،
می رساند که او "در غمخانه ی خود"
نشسته است.
به همین دلیل می پرسم:
"پا کشیدن" ، در این فرگرد، یعنی
چه؟
·
آنچه اسماعیل خوئی در نمی یابد، ایدئولوژی
و پسیکولوژی پنهان در فرمولبندی های شاملو و همگنان او ست.
·
خودمحوربینی آنها ست.
·
ایدئالیزه کردن دست و پا و پیشانی
و غم و غیره خویش از سوی آنها ست.
·
یکی از بدترین تأثیراتی که شاملو و
امثال او در شعرای محروم از توان تفکر و خوداندیشی به جا گذاشته اند، خودمحوربینی سطحی،
خرده بورژوائی، طبقاتی ـ واپسین و بی دلیل است.
·
شعرای کلاسیک از قبیل سعدی و حافظ و
غیره در بیت آخر غزل خویش اشاره ای هم به خویشتن می کردند.
·
اشعار شعرای پساشاملوئی اما از بیت
اول حول من بی همه چیز شاعر بی شعور می چرخند.
·
انگار جز من نکبت شاعر، چیزی در
صحنه هستی لایتناهی یافت نمی شود.
· یکی از مشخصات اصلی طرز «تفکر» ایراسیونالیستی،
ضد دیالک تیکی (متافیزیکی)، اگزیستانسیالیستی و چه بسا فاشیستی در همین قرار دادن «من»
فردی در کانون هستی است.
4
در شعرِ "۲٣"
"... آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نبرند که با خوی شان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند..."
و اگر زیانی نبرند که با خوی شان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند..."
شاملو جان به "ی" ی یگانگی
("یا وحدت") دلبستگی ی ویژه ای دارد و آن را زیاد، و گاه گاه زیادی، به
کار می برد.
نمونه اش را در همین "زیانی"- به
جای"زیان"- می بینیم.
و "نبرند"هم، در دومین سطر، باید
باشد، و بشود، "ببرند".
"بُوَد"- به جای "است"
یا "باشد"-
در همان دومین سطر، از دور داد می زند که
وصله ی ناجوری است.
·
ما استنباط بکلی دیگری از این بند
شعر شاملو داریم.
·
این بند شعر البته باید در پیوند
با کل شعر در نظر گرفته شود تا اطمینان حاصل آید.
آن کسان که به زیانی معتادند
·
استنباط ما از این بند شعر این است
که سوبژکت مورد نظر شاملو، توده های مولد و زحمتکش اند که در زندگی خویش جز زیان و
ضرر چیزی به نصیب نمی برند.
و اگر زیانی نبرند که با خوی شان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند.
·
توده های مولد و زحمتکش به تحمل زیان
و ضرر چنان و چندان عادت کرده اند، که اگر زیان و ضرری نبرند، اگر مورد استثمار و
ستم، تحقیر و توهین، پارس و پرخاش، شکنجه و آزار قرار نگیرند، دچار حیرت و از صمیم
دل شاد می شوند.
·
چون چنین رفتاری از سوی طبقه حاکمه
با عادات شان بیگانه است و لذا آن را به حساب سود خویش واریز می کنند.
·
اسماعیل خوئی احتمالا خود از طبقه
حاکمه است و به همین دلیل طبقاتی و عینی نمی تواند منظور شاملو را دریابد.
·
برای اعضای متعلق به توده های مولد
و زحمتکش درک منظور شاملو دشوار نیست.
·
به همین دلیل تصحیح فعل «نبرند»
شاملو به «ببرند»، خود نادرست است.
5
در شعرِ تا شک"
"لبخنده و اشک را
مجال تأملی نیست."
"لبخنده و اشک را
مجال تأملی نیست."
و این سخنِ شاملو جان، اگر هیچ کاستی ی دیگری هم نداشته باشد،
بی
گمان این عیب را دارد که سخت نارسا ست
"معنا" ی آن، اگر درست در یافته
باشم، این است:
در می مانیم که بخندیم یا بگرییم!
در می مانیم که بخندیم یا بگرییم!
·
این بند شعر نیز باید در پیوند کلی
مورد بحث قرار گیرد.
·
استنباط ما از این بند شعر اما با
استنباط اسماعیل خوئی تفاوت جدی دارد.
·
شاملو اولا لبخنده و اشک را سوبژکتیویزه
(سوبژکت واره) می کند.
·
به لبخنده و اشک فاعلیت و
خودمختاریت (استقلال اندیشه و عمل) می بخشد.
·
آن سان که لبخنده در زمینه بر لب آمدن
تأمل می کند و اشک در زمینه جاری شدن از چشم.
·
شاملو احتمالا شرایطی را تصور و
تصویر می کند که غیرعادی است.
·
آن سان که گل لبخند، بدون تأملی بر
لب می روید و قطره اشک بدون تأملی از چشمه چشم می جوشد.
·
اگر ابیات پیشین شعر در دسترس می
بود، می شد بهتر استدلال کرد.
6
"لبخنده" فشرده ی "لبخند زدن" یا "خندیدن" نیست و" اشک"
"لبخنده" فشرده ی "لبخند زدن" یا "خندیدن" نیست و" اشک"
نیز فشرده ی "اشک ریختن" یا " گریستن "
نیست.
·
این مسئله را توضیح دادیم:
·
شاملو در سنت همه شعرای کلاسیک
پیشین، چیزهای هستی را انسان واره می کند:
·
لبخنده و اشک در کارگاه تخیل شاعر
پرسونالیزه می شوند، شخصیت و هویت انسانی کسب می کنند و می اندیشند.
7
بدتر از این دو، کاربرد نابه جای
"را" ست، در این بافتار است،
که شاعر در معنای "برای" به کارش
برده است.
·
اسماعیل خوئی خشت اول را کج می نهد
و بعد دیوار خود را بالاجبار کج و کوله بالا می برد:
لبخنده و اشک را
مجال تأملی نیست.
مجال تأملی نیست.
·
همانطور که گفتیم، لبخنده و اشک
فاعل اند و طرز تبیین شاملو کمترین ایرادی از این بابت ندارد:
مثال
حسن را یارای اعتراض
نیست.
لبخنده را مجال تأمل نیست.
8
به بیانِ روشنتر، شاعر می خواسته بگوید:
"برای لبخند زدن یا اشک ریختن (ما را)
"مجال تاملی نیست."
·
محتوای این بیت شاملو هم همین است.
·
دعوا اما بر سر فرم تبیین این
محتوا ست.
·
سوبژکت (فاعل) اسماعیل خوئی انسان است،
در حالیکه سوبژکت شاملو خود اوبژکت سوبژکتیویزه گشته است:
·
خود لبخنده و اشک انسان واره گشته
است.
9
لبخنده و اشک را
مجال تأملی نیست.
مجال تأملی نیست.
"مجالِ تأمل نداریم تا بدانیم لبخنده
باید زد یا اشک باید ریخت".
·
اگر منظور شاملو احیانا همین برداشت
اسماعیل خوئی باشد، که ضمنا با شک هم سازگار است، بیت یاد شده از ریشه معیوب خواهد
بود.
·
چون این بیت، هر معنای دیگری را می
رساند، مگر معنای تردید و دو دلی را.
·
در آنصورت حق با اسماعیل خوئی
خواهد بود که از نارسائی بیت بدرستی سخن
گفته است:
آنچه سخنِ او با ما می گوید، امّا- و با
بافتاری که دارد - به این معناست که
"ما نیستیم، بل، که خودِ لبخنده و اشک
اند که مجال تامل ندارند"!
این
هم که این دو مجالِ تأمل بر سرِ پرداختن به چه کاری را ندارند،
در این بیان،
آشکارا، نا گفته می ماند.
·
«مجال پرداختن به چه کاری» به خودی
خود روشن است:
·
لبخنده می خواهد بر لب بشکفد و اشک
می خواهد بر چشم بجوشد.
·
این جور چیزها نیازی به گفتن ندارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر