اگر چه پندِ
پیر ِ طوس، ای دوست
به جای خود بسی نغز است و نیکو ست
مرا پس پشتِ عمری آزمودن:
به دستان ِ تهی الماس سودن !
من از باری که پروردم، نخوردم
ز کشتِ خویش جز حسرت نبردم
ز دانش چنته ام هر چند پر بود
به سفره قاتق ِ نانی نیافزود
·
معنی تحت
اللفظی:
·
اگرچه پند پیر طوس زیبا و نیکو ست، ولی من علیرغم آنکه عمری
دست به آزمون زده ام و با دستان تهی الماس سوده ام، از میوه ای که پرورده ام، خود
نخورده ام و از کشت خویش فقط حسرت برده ام.
·
اگرچه علامه دهر بوده ام، سفره خالی داشته ام.
·
شاعر پس از مقایسه فقیر دانشمند با توانگر خردمند و هنر
پرور و خوش اقبال گریزی هم به خویشتن خویش می زند، آنهم چه گریزی:
1
اگر چه پندِ
پیر ِ طوس، ای دوست
به جای خود بسی نغز است و نیکو ست
·
شاعر در این بیت به احترام حکیم طوس الکی کلاه از سر برمی دارد
و تئوری دیالک تیکی مطلقا علمی او را تا حد پندی کشکی تنزل می دهد و با مدحی شبیه
ذم، عملا تحقیر و رد می کند.
2
مرا پس پشتِ عمری آزمودن:
به دستان ِ تهی الماس سودن !
من از باری که پروردم، نخوردم
ز کشتِ خویش جز حسرت نبردم
·
شاعر ظاهرا ناراضی است:
·
ثمرات کار سخت خود را نچیده و نخورده و از کشت و کار خویش
جز حسرت نبرده است.
·
او این وضع مادی و روحی و روانی خود را دلیلی بر نادرستی دیالک
تیک دانائی ـ توانائی می داند.
·
دلیل شاعر فی نفسه دلیلی قوی بنظر نمی رسد.
·
شاید در رابطه با بیت بعدی بتوان ذره ای استدلال تجربی ـ
منطقی در آن پیدا کرد.
3
ز دانش چنته ام هر چند پر بود
به سفره قاتق ِ نانی نیافزود
·
شاعر در این بیت
کلی شکسته نفسی می فرماید.
·
معلوم نیست که منظور شاعر از علم چیست.
·
همانطور که در بخش پیشین گفتیم، شاعر احتمالا دانائی را به
معنی سواد در زمینه علوم منفرد از قبیل فیزیک و شیمی و معماری و غیره می داند.
·
شاعر در هر صورت بلحاظ مادی در مضیقه زیسته است:
·
مخلفات سفره شاعر با میزان دانائی اش تناسب ندارند.
·
حالا می توان به منظور شاعر از مفهوم «توانائی» هم پی برد:
·
توانائی بزعم شاعر یعنی پهن کردن سفره رنگین.
·
از همان سفره های رنگینی که شیوخ عرب و عجم پهن می کنند.
4
·
برخلاف پندار شاعر، فردوسی صد سال آزگار هم چنین منظور
مبتذلی از مفهوم «توانائی» نداشته است.
·
خود حکیم طوس که در دانائی اش کمترین تردیدی نیست، درست
بسان دیگر حکیمان بی همه چیزان ـ مارکس و انگلس ـ ضمن توانائی، در نهایت فقر مادی بسر
برده است.
·
از زبان خود فردوسی بشنویم:
کنــون خورد باید می خوشـــگوار
که می بـوی مشگ آید از جویـبار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نـوش
درم دارد و نـقـــل و جــــام نـبـیـد
ســــر گوســــفنــدی تــواند بـــرید
مرا نیست، فرخ مر آن را که هست
ببخشــــای بـر مـردم تنــگدست
*****
ز گـیتی بر آمـد ســراسر خــــروش
در آذر بـد این جشـن روز سـروش
در آذر بـد این جشـن روز سـروش
بر آمـد یکی ابر و شــــد تیـره مـاه
هــمی تیـــر بــاریـد ز ابر ســـــیاه
هــمی تیـــر بــاریـد ز ابر ســـــیاه
نه دریا پدید و نه دشــت و نه زاغ
نبیـنـــــم هـمـی در هـــوا پّــر زاغ
نبیـنـــــم هـمـی در هـــوا پّــر زاغ
حواصــل فشــاند هــوا هر زمـــان
چه ســازد همی ز ایــن بلـند آســمان
چه ســازد همی ز ایــن بلـند آســمان
نماندم نمک ســود و هیــزم، نه جو
نه چیـــزی پدید اســت تا جــو درو
نه چیـــزی پدید اســت تا جــو درو
بدین تیـــرگی روز و بیـــم خــراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
همـــه کارها را ســـر اندر نشـیــب
مگــر دست گیرد حســـین قــتـیـب
مگــر دست گیرد حســـین قــتـیـب
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر