۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

باغ خرگوش ها


لئو لیونی
برگردان میم حجری 
به یاد خروشان برادرم آصف رزمدیده!

 آصف رزم دیده
کارگر خیاطی و چاپخانه
تاریخ دستگیری : بهمن۱۳۶۱
تاریخ اعدام : شهریور ۱۳۶۷
زندان اوین


 

·       باغ خرگوش ها ـ بی تردید ـ زیباترین باغ دنیا بود.

·       در این باغ، دو خرگوش خردسال نیز زندگی می کردند:
·       خوشبخت ترین خرگوش های جهان، شاید.

·       روزی از روزها، خرگوش پیر آندو را صدا کرد و با صدای گرفته ای گفت:
·       «من چند روزی می روم مسافرت.
·       شما باید حواس تان خیلی جمع باشد.
·       هویج می توانید سیر دل بخورید، اما به سیب ها دست نزنید.
·       نزدیک شدن به سیب ها، همان و طعمه روباه شدن، همان!»

·       وقتی خرگوش پیر همه هشدارهایش را با صبر و حوصله تام و تمام بر زبان راند، خرگوشک ها مشغول بازی شدند.

·       هر وقت گرسنه می شدند، زمین را می کندند، هویجی بیرون می آوردند و می خوردند.

·       تا اینکه ....

·       یکی از روزها گرسنه شدند و هر جا را که کندند، هویجی نیافتند.

·       از گرسنگی کلافه شده بودند و نمی دانستند که چه باید کرد.

·       ناگهان چشم شان به هویج درشتی افتاد که پشت تنه تنومند درخت سیب قرار داشت.

·       هر دو با هم به سوی هویج درشت جذاب جست زدند.

·       هویج ـ ناگهان ـ «فیشی» کرد و ناپدید شد.

·       خرگوشک های گرسنه شگفت زده به دور و بر خود نگاه کردند و مار گنده ای را دیدند که به تنه درخت تنومند پیچیده است.

·       مار لبخندزنان پرسید:
·       «دم مرا می خواستید بخورید؟
·       از کی تا حالا، خرگوش ها مار می خورند؟»

·       و زد زیر خنده.

·       خرگوشک ها با صدای آهسته ای گفتند:
·       «ببخشید!»

·       هر دو از ترس می لرزیدند:
·       «ما دم تو را با هویج عوضی گرفته بودیم.
·       از گرسنگی می میریم و هیچ جا هویج گیر نمی آید.»

·       مار دو باره خندید.

·       «هویج!»
·       مار به طعنه گفت.
·       «هویج را می خواهید چکار؟
·       مگر سیب ها را نمی بینید؟»

·       خرگوشک ها گفتند که دست شان به سیب ها نمی رسد و می خواستند، هشدارهای خرگوش پیر را بگویند و خطر روباه را.

·       مار اما امان نداد و سیب سرخ خوشبوئی را به دست شان داد.

·       آندو تا آن وقت، سیبی به آن خوشبوئی ندیده بودند.

·       پس از خوردن سیب، مار گفت:
·       «حالا، بیائید سر بازی! »

·       بدین طریق میان خرگوشک ها و مار پیوند دوستی برقرار شد.

·       مار بازی هائی یاد خرگوشک ها داد، که فکرش را هم ـ حتی ـ نکرده بودند.

·       مار خود را به شکل حلقه ای در می آورد و خرگوشک ها در داخل آن بازی می کردند و هر از گاهی آنها را می انداخت هوا و دو باره می گرفت.

·       وقتی که خرگوشک ها گرسنه می شدند، برای شان سیب می چید و پائین می انداخت.

·       صبح یکی از روزها، خرگوشک ها روباهی را دیدند که از لا به لای بوته ها نگاه شان می کرد.

·       آنها نخست ترسیدند.

·       نمی دانستند، چه باید کرد.

·       ولی بعد پا به فرار گذاشتند.

·       روباه دنبال شان کرد و نزدیک بود که بگیردشان، اگر......

·       اگر مار با دهان باز، منتظر خرگوشک ها نمی بود.

·       خرگوشک ها بدون تأملی وارد دهان مار شدند.

·       مار فرم مهیبی پیدا کرد.

·       روباه در تمام عمرش، حیوان وحشتناکی از آن نوع ندیده بود.

·       فکر کرد که با اژدهائی روبرو شده است.

·       ترس برش داشت و پا به فرار گذاشت و در لابلای بوته ها از دیده ها پنهان شد.

·       روزی که خرگوش پیر از سفر برگشت، خرگوشک ها را دید که سیب می خورند و در کنارشان ماری خنده رو چنبر زده است.

·       خرگوش پیر نمی توانست به آنچه که می دید، باور کند و چنان غافلگیر شده بود، که عصبانی شدن و اخم و تخم کردن یادش رفت.

·       خرگوشک ها ماجرای آشنائی با مار را از سیر تا پیاز نقل کردند و ماجرای ترساندن و فراری دادن روباه را نیز.

·       خرگوش پیر به فکر فرو رفت.

·       مار برای او هم سیب آبدار خوشبوئی چید.

·       خرگوش پیر خردمندانه گفت:
·       «عالی است!
·       سیب ها شاید هویج هائی اند، که از درخت هویج آویزان اند.»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر