لئو لیونی
برگردان میم حجری
به
یاد خروشان برادرم آصف رزمدیده!
آصف رزم دیده
کارگر
خیاطی و چاپخانه
تاریخ دستگیری
: بهمن۱۳۶۱
تاریخ اعدام :
شهریور ۱۳۶۷
زندان اوین
· باغ خرگوش ها ـ بی تردید ـ زیباترین باغ دنیا بود.
· در این باغ، دو خرگوش
خردسال نیز زندگی می کردند:
· خوشبخت ترین خرگوش
های جهان، شاید.
· روزی از روزها، خرگوش
پیر آندو را صدا کرد و با صدای گرفته ای گفت:
·
«من
چند روزی می روم مسافرت.
· شما باید حواس تان خیلی جمع باشد.
· هویج می توانید سیر دل بخورید، اما به سیب ها دست نزنید.
· نزدیک شدن به سیب ها، همان و طعمه
روباه شدن، همان!»
· وقتی خرگوش پیر
همه هشدارهایش را با صبر و حوصله تام و تمام بر زبان راند، خرگوشک ها مشغول بازی شدند.
· هر وقت گرسنه می شدند، زمین را می کندند، هویجی بیرون می آوردند و می خوردند.
· تا اینکه ....
· یکی از روزها گرسنه شدند و هر جا را که کندند، هویجی نیافتند.
· از گرسنگی کلافه شده بودند و نمی دانستند که چه
باید کرد.
· ناگهان چشم شان به هویج
درشتی افتاد که پشت تنه تنومند درخت سیب قرار
داشت.
· هر دو با هم به سوی هویج
درشت جذاب جست زدند.
· هویج ـ
ناگهان ـ «فیشی» کرد و ناپدید شد.
· خرگوشک های گرسنه
شگفت زده به دور و بر خود نگاه کردند و مار گنده
ای را دیدند که به تنه درخت تنومند پیچیده است.
· مار
لبخندزنان پرسید:
·
«دم
مرا می خواستید بخورید؟
· از کی تا حالا، خرگوش ها مار می خورند؟»
· و زد زیر خنده.
· خرگوشک ها با
صدای آهسته ای گفتند:
·
«ببخشید!»
· هر دو از ترس می لرزیدند:
·
«ما
دم تو را با هویج عوضی گرفته بودیم.
· از گرسنگی می میریم و هیچ جا هویج گیر نمی آید.»
· مار دو باره خندید.
·
«هویج!»
· مار به طعنه
گفت.
·
«هویج را می خواهید چکار؟
· مگر سیب ها را نمی بینید؟»
· خرگوشک ها گفتند
که دست شان به سیب ها نمی رسد و می خواستند،
هشدارهای خرگوش پیر را بگویند و خطر روباه را.
· مار اما
امان نداد و سیب سرخ خوشبوئی را به دست شان داد.
· آندو تا آن وقت، سیبی
به آن خوشبوئی ندیده بودند.
· پس از خوردن سیب،
مار گفت:
·
«حالا،
بیائید سر بازی! »
· بدین طریق میان خرگوشک ها
و مار پیوند دوستی برقرار شد.
· مار بازی
هائی یاد خرگوشک ها داد، که فکرش را هم ـ حتی ـ
نکرده بودند.
· مار خود را
به شکل حلقه ای در می آورد و خرگوشک ها در داخل
آن بازی می کردند و هر از گاهی آنها را می انداخت هوا و دو باره می گرفت.
· وقتی که خرگوشک ها
گرسنه می شدند، برای شان سیب می چید و پائین می
انداخت.
· صبح یکی از روزها، خرگوشک
ها روباهی را دیدند که از لا به لای بوته
ها نگاه شان می کرد.
· آنها نخست ترسیدند.
· نمی دانستند، چه باید کرد.
· ولی بعد پا به فرار گذاشتند.
· روباه دنبال
شان کرد و نزدیک بود که بگیردشان، اگر......
· اگر مار با دهان
باز، منتظر خرگوشک ها نمی بود.
· خرگوشک ها بدون تأملی وارد دهان مار
شدند.
· مار فرم
مهیبی پیدا کرد.
· روباه در تمام
عمرش، حیوان وحشتناکی از آن نوع ندیده بود.
· فکر کرد که با اژدهائی
روبرو شده است.
· ترس برش داشت و پا به فرار گذاشت و در لابلای
بوته ها از دیده ها پنهان شد.
· روزی که خرگوش پیر
از سفر برگشت، خرگوشک ها را دید که سیب می خورند و در کنارشان ماری
خنده رو چنبر زده است.
· خرگوش پیر نمی توانست به آنچه که می دید، باور کند و چنان
غافلگیر شده بود، که عصبانی شدن و اخم و تخم کردن یادش رفت.
· خرگوشک ها ماجرای آشنائی با مار
را از سیر تا پیاز نقل کردند و ماجرای ترساندن و فراری دادن روباه را نیز.
· خرگوش پیر به فکر فرو رفت.
· مار برای او
هم سیب آبدار خوشبوئی چید.
· خرگوش پیر خردمندانه گفت:
·
«عالی
است!
· سیب ها شاید هویج هائی اند، که از درخت هویج آویزان اند.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر