تحلیلی از شین میم شین
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
·
معنی تحت اللفظی:
·
برای تشریح درد آرزومندی، سینه ای شقه شقه از دوری از یار
لازم دارم.
1
·
در همین
سومین بیت آغازین مثنوی معنوی، سودای اصلی اهل عرفان تبیین می یابد:
·
سودای پایان دادن به فراق و اشتیاق شورانگیز به وصل مجدد با
اصل، با حق.
·
این اما به چه معنی است؟
·
برای پاسخ به این پرسش باید دیالک تیک پنهان در این بیت را
کشف کنیم:
2
·
مولوی در این بیت، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک
نی و نیزار بسط و تعمیم می دهد و بعد تخریب می کند.
·
چرا و به چه دلیل ما از تخریب دیالک تیک جزء و کل (نی و
نیزار) سخن می گوییم؟
3
·
به این دلیل که دیالک تیک به معنی وحدت و «مبارزه» اقطاب
متضاد است، به معنی همبائی و «ستیز» اضداد است، به معنی همزیستی و «ستیز» جزء و کل،
نی و نیزار است.
·
وقتی کسی از جدائی جزء از کل (جدائی نی از نیزار) سخن می
گوید و به تشریح درد فراق و اشتیاق آن به وصل مجدد با اصل دم می زند، بدان معنی است که پیوند دیالک
تیکی فی مابین قطع شده است.
4
·
این به معنی دوئالیسم جزء
و کل (نی و نیزار) است.
·
جزء جدا شده از کل (نی بریده شده از نیزار) اما پس از جدا شدن،
دیگر نه جزء (نه نی) به معنی واقعی کلمه، بلکه کل مستقل دیگری است که از اجزاء خاص
خود تشکیل می یابد.
·
از این رو می توان گفت که مولوی میان جزء و کل (نی و نیزار) دیوار دوئالیستی می کشد و
پیوند دیالک تیکی عینی آنها را تخریب می کند.
5
·
تخریب دیالک تیک عینی اما به معنی زیر پا نهادن خرد است، به
معنی خردستیزی (ایراسیونالیسم) است.
·
به همین دلیل گفته می شود که عرفان، فرمی از خردستیزی
(ایراسیونالیسم) است.
·
عرفان با همه دیالک تیک های عینی همین کار را می کند.
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
·
معنی تحت اللفظی:
·
هر کس که از اصل خود جدا شود، در صدد احیای مجدد روزگار وصل
با اصل خویش برمی آید.
1
·
مولوی در این بیت، نظر ما را تأیید می کند:
·
جزء از کل (نی از نیزار) دور مانده و قاعدتا در پی رجعت به
اصل است.
·
در همین بیت مولوی، فوندامنتالیسم هم نمایندگی می شود و هم
توجیه نظری (تئوریکی) می شود:
·
همه انواع فوندامنتالیسم ها، همین اصل اساسی عرفان را، یعنی
همین برگشت به اصل را، برگشت به بنیادها را، برگشت به ریشه ها را بر پرچم ارتجاعی
و خشونت بار و خونین خود نگاشته اند.
2
·
بندرت می توان جریان سیاسی و مذهبی و ایدئولوژیکی ارتجاعی
ئی پیدا کرد که سر در آخور و آبشخور عرفان نداشته باشد.
·
عرفان چاره همه دردهای ایراسیونالیسم های گوناگون است.
·
صدماتی که جنبش رهایش اجتماعی از عرفان خورده، می خورد و
خواهد خورد، غول آسا ست.
·
به همین دلیل روشنگری انقلابی و افشای ماهیت ارتجاعی عرفان
یکی از وظایف دشوار و ضمنا سترگ روشنگری انقلابی و علمی است.
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم
·
معنی تحت اللفظی:
·
من به حال هر جمعیتی گریستم و به همبائی با بدحالان و
خوشحالان پرداختم.
1
·
با این بیت، رجزخوانی توخالی، خودستائی، منم منم گوئی و
هارت و پورت انتزاعی شروع می شود و به بزرگان قوم از قبیل آل احمد و هدایت و شاملو به
میراث نهاده می شود:
شاملو
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشنا ست
.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند.
·
نی جدا افتاده از نیزار و مشتاق وصل با اصل، ناگهان معلقی
شگرف می زند و بی اعتنا به درد فراق و اشتیاق پیشین، به حال هر کس و ناکس می نالد
و به همبائی با بدحالان و خوشحالان کمر می بندد.
2
·
اگوئیسم لگامگسیخته به معلقی به همبستگی فرمال، انتزاعی و
توخالی با این و آن مبدل می شود.
·
اما چرا و به چه نیت؟
·
چرا عارف شیفته وصل با اصل خویش، ناگهان به جای رقص و
پایکوبی و یا عزلت جوئی و درونگرائی، به همدردی با هر جمعیت و به همبائی با هر کس
و ناکس روی می آورد؟
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
·
معنی تحت اللفظی:
·
هر کس بنا بر پندار و حدس و گمان خود یار من شد، ولی به اسرار درونی من اعتنائی نکرد.
1
·
عشوه و افاده و منت گذاری بر سر هر کس در این بیت به اوج می
رسد:
·
اگوئیستی که جز وصل با اصل سودائی نداشت، به حال این و آن
می گرید و به همبائی انتزاعی با آنها تظاهر می کند، ولی آنها همه از دم نادان و ظاهربین
اند و از کشف اسرار درون او ناتوان اند.
2
·
برای شناخت مولانا باید آل احمد و هدایت و شاملو را شناخت.
·
همه این خوی و خصال و ادا و اطوار مولانا به عنوان مثال، در شاملو بطرز
بارزی تکرار و عملی می شود.
شاملو
عشق ما دهکده ای است که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز .
و جنبش و شور و حیات
یک دم در
آن فرو نمی نشیند.
· شاملو در این بند شعر نیز ـ در سنت مولانا ـ عشق موجود
میان خود و مخاطبش را بطرز افراطی و اغراق آمیز ایدئالیزه می کند، استثنائی، مطلق و
بی همتا تلقی می کند و به عرش اعلی می برد.
شاملو
می روم با رهِ
خود
سر فرو، چهره به هم.
با کس ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
سر فرو، چهره به هم.
با کس ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار، چه
سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار از این عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار از این عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
·
شاملو در این شعر نیز بطرزی بظاهر منفی، عظمت خود و اسرار
درون خود را به رخ خواننده می کشد و از مظلومیت عظیم دردانه هستی که خود باشد،
پرده برمی دارد:
1
می روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به هم.
با کس ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
سر فرو، چهره به هم.
با کس ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
·
دردانه ـ سر فرود افکنده و چهره در هم کشیده ـ به راه خود می
رود، اعتنائی به کسی ندارد.
·
کسی هم قادر به کشف اسرار درون او نیست.
·
سد بستن در جلوی سیل خرده بورژوای خروشانی از این دست
بیهوده است.
·
این همان سنت مولانا ست.
·
این همان خودخشنودی و خودستائی توخالی است.
2
دست بردار، چه
سود آید بار
از چراغی
که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
·
شاملو در این بند شعر، باز هم بطرزی منفی، از سوئی خود را
به چراغی بی گرما و نور تشبیه می کند.
·
و از سوی دیگر دل خود را تاریک تصور و تصویر می کند که زنده
بگورش کرده اند.
·
محتوای این بند شعر نیز همان عشوه و ادا و اطوار اهل عرفان
در زمینه خودستائی و خودخشنودی، ضمن منتگذاری بر سر این و آن است که بر دردانه
هستی ستم کرده اند و زنده بگورش کرده اند.
3
می روم ـ
یکه ـ به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار از این عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار از این عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
·
شاملو در این بند شعر نیز تک و تنها به راه کذائی خود می
رود.
·
به زبان مولانا «به حال همه گریسته و همبای خوشحالان و بد
حالان شده»، ولی کسی شعور و لیاقت کشف اسرار درون دردانه را نداشته است.
·
در نتیجه دردانه، تک و تنها مانده و از فرط تنگ حوصللگی و
دلتنگی به راه مطرودی که در آفاق سیاه فرو رفته، روان است.
·
ضمنا مست است و دلش اصلا نمی خواهد که مزاحم روش و رفتارش
شوند.
·
در این بند شعر هم همان سنت مولانا به طرز دیگری نمایندگی
می شود.
·
خواننده می تواند صدها مثال از این دست در آثار تهوع آور آل
احمد و هدایت و شاملو پیدا کند.
·
وقتی می گوییم، بندرت می توان جریان سیاسی و مذهبی و
ایدئولوژیکی ارتجاعی ئی پیدا کرد که سر در آخور و آبشخور عرفان نداشته باشد،
منظورمان همین است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر