۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

قصه هائی از زندگانی پیکاسو (3)

هارلکین رنگین  
گوتفرید هرولد 
برگردان میم حجری
پیشکش به پاییز پویا



می روی گردش و منظره ای را نقاشی می کنی و یا عکس پسرکی را می کشی، که نی می زند.
چرا؟
چرا منظره و عکس پسرک نی زن را می کشی و نه عکس کلیسای نتره دام، یا عکس طوطی مرا؟
به نظر من آدم  در لحظه مشخص، عکس چیزی را می کشد، که  آسوده  خاطرش کند.
آسودگی خاطر مهمترین عنصر زندگی است.
من نه آنچه را که می بینم، بل آنچه را که می دانم، نقاشی می کنم و از این رو برای سیصد سال دیگر هم کار دارم.   
پابلو پیکاسو  

        
·        هر سال تابستان، ساحل مدیترانه، بسان آدمربائی، پیکاسو را به سوی خود می کشید.
·        پیکاسو در آنجا عطر میهنش، اسپانیا را استشمام می کرد.
·        آرامش ساحل، لذت شنا و هرچه در آن دور و بر بود، او را بکار بر می انگیخت.

·        هر روز صبح جلوی پرده نقاشی جدیدی می نشست و بطرز خستگی ناپذیری کار می کرد.

·        گویی نیروی غریبی، نیروی غریب الهام بخشی تمام وجودش را فرا می گرفت.

·        پسرش پل، مثل همهً چیزهای دور و برش، همچون مائده ای آسمانی، مدل او بود.

·        عکس او را در حالات مختلف کشیده بود :
·        سر میز، سوار بر کره خر، در هیئت نقاشی خردسال و در کنار گوزنی جوان.

·        امروز، پل شال رنگارنگ هارلکینی به گردن داشت.

·        « پل، یه لحظه همانجا، همانطور که هستی باش!»، پیکاسو گفته بود و با عجله طرحی از او روی پرده کشیده بود.

·        رنگ ها را روی صندلی کهنه ای که دم دستش بود، قاطی می کرد.

·        «بابا! می خواهی عکس منو بکشی؟»، پل پرسیده بود.

·        «می خوام هر آنچه را که در بارهً تو می دونم، بکشم.
·        می خوام در نقاشی ام نشان دهم، که تو خردمندی، گل ها را دوست داری و کلاه های گشاد را هم، همینطور»، پیکاسو گفته بود.

·        «اینو هم می دونی، که همه منو دوست دارن؟»، پل گفته بود.

·        «البته که می دونم و وقتی چهره تو را کشیدم، همه خواهند گفت، که این فقط می تونه پل باشه و نه کسی دیگه»، پیکاسو در حین کار گفته بود.

·        «بابا، می خواهی همه رنگ های لباس منو بکشی؟»، پل پرسیده بود.

·        «نه، آبی و قرمز و زرد کافی اند.
·        اگر این سه رنگ هر کدام در جای مناسب خود قرار بگیره، چنان بنظر می رسه که نقاش همهً رنگ ها را کشیده است»، پیکاسو در پاسخش گفته بود و برای اینکه پل حوصله اش سر نرود، به صحبت ادامه داده بود:
·        «می خواهی، یه شاخه گل هم روی کلاهت بکشم؟»    

·        «روی کلاه من که اصلا گل نیس»، پل گفته بود.

·        «مهم نیس.
·        نقاش باید همیشه باندازه نک دماغش، از واقعیت جلوتر باشه.
·        عصر می ریم و گلی برای کلاهت می چینیم»، پیکاسو گفته بود.

·        پل، پس از چندی حوصله اش سر رفته بود و هوس بازی کرده بود.

·        پیکاسو نیز متوجه شده بود.

·        «من باید عجله کنم و گرنه گل ها، پیش از آنکه کشیده شوند، پژمرده می شوند»، پیکاسو گفته بود.

·        «چه حرفا!
·        گل های نقاشی، که پژمرده نمی شن»، پل گفته بود.

·        «گلی که من می کشم، با گل های نقاشی فرق داره.
·        گلی که من می کشم، زنده تر از هر گلی است.
·        پرنده ای که می کشم، زنده تر از هر پرنده است.
·        گاهی به وجدمان می آره، گاهی غمگین مان می کنه.
·        گاهی به خشم مان می آره و گاهی قوت قلب مان می ده.
·        یه لحظه دیگه، همان طور که هستی، باش»، پیکاسو گفته بود.

·        «بابا، برای چی، همه اش نقاشی می کنی؟
·        در پاریس که بودیم، نقاشی می کردی و حالا کنار دریا هم جز نقاشی کاری نمی کنی؟»، پل پرسیده بود.

·        «شاید من این طوری بار آمده ام.
·        من با کارم زنده ام.
·        کار من می تونه کشیدن یه چهره، یه طرح و یا ساختن یه مجسمه باشه.
·        مهم خود کاره.
·        همین و بس»، پیکاسو گفته بود.

·        «من گرممه»، پل بی تابانه گفته بود.

·        «می بینی؟
·        نقاشی کار آسونی نیس، ولی فکر می کنی، کسی اینو باور می کنه؟»، پیکاسو پرسیده بود.

·        «شاید مامان باورش کنه.
·        موسیو کان وایلر هم همینطور»، پل گفته بود. 

·        « موسیو کان وایلر، که  حتما»، پیکاسو به طنز گفته بود و لبخند زده بود.

·        «اینو هم مثل بقیه کارها به موسیو کان وایلر می فروشیم، که در سالنش آویزون کنه؟»، پل پرسیده بود.

·        «تو چی میگی؟
·        بفروشیمش؟»، پیکاسو پرسیده بود و با قلم مو تاریخ و نامش را در سمت چپ،  پایین پرده نوشته بود.

·        پل، که هنوز تصویر را ندیده بود، شانه بالا انداخته بود و شال گردن سفید پهنش به پایین لغزیده بود.

·        «خوب، اگه می خواهی، بیا و ببینش»، پیکاسو گفته بود.

·        پل با کنجکاوی به تصویر نزدیک شده بود و پس از مکثی کوتاه گفته بود:
·        «ولی تو هیچ وقت، یه همچو تصویر شادی نمی کشیدی!»

·        «ازش، خوشت می آد؟»، پیکاسو پرسیده بود.

·        «آره، که ازش خوشم می آد»، پل با شادی گفته بود.

·        «پس اینو به موسیو کان وایلر  نشون نمی دیم»، پیکاسو گفته بود.

·        «آره ، قایمش می کنیم»، پل گفته بود و پرسیده بود «می تونم برم؟ کار تموم شده؟»

·        «من هرچه در باره تو می دونستم، کشیدم»، پیکاسو گفته بود.
·        «ولی تصویرها هرگز به پایان نمیرسن.
·        آدم می تونه دائما چیزی به آنها اضافه کنه، تا روزی که دیگه از دیدن شان حالش بهم بخوره»، اضافه کرده بود.

·        «بیا بریم، مامان را پیدا کنیم و عکس مرا نشونش بدیم»، پل گفته بود

·        «تو بدو، پیداش کن و بیارش اینجا»، پیکاسو گفته بود.

·        لحظه ای بعد هارلکین رنگی در سا حل شادمانه می دوید.

·        وقتی پل همراه با مادر و مهمان شان برگشته بود، پیکاسو جلوی پرده جدیدی نشسته بود.

·        تصویر شاد هارلکین را پیکاسو دم در گذاشته بود، تا خشک شود.

·        چندی بعد آن را به دکتر اطفال داده بود، که پسرش را معالجه می کرد و شش سال بعد تصویر دیگری از پل در لباس پیرروت  کشیده بود و بدین طریق، خاطره دلنشین ساحل را ابدیت بخشیده بود.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر