۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

قصه هائی از زندگانی پیکاسو (2)

 آتلیه پیکاسو در پاریس
گوتفرید هرولد
برگردان میم حجری
پیشکش به روزبه ـ نقاش آواره از آب و خاک

دوستانم در پاریس مرا پیکاسو می نامند.
واژه «پیکاسو»  طنین غریبی دارد و زنگین تر از واژه «روئیس» است.
این شاید از آن رو ست، که نام پدر بزرگ مادری ام را برگزیده ام.
چیزی که در این واژه مورد پسند من قرار گرفته، سین مشدد است.
سین مشدد بندرت در واژه های اسپانیائی یافت می شود.
واژه «پیکاسو»  ریشهً ایتالیایی دارد.
اسم انسان ها نباید بی معنی باشد.
می توانستید تصورش را بکنید که اسم من روئیس باشد؟
پابلو روئیس؟
دیه گو و یا  خوزه روئیس؟
یا اینکه خوان پنوموسنو روئیس؟
حتماٌ به سین مشدد در واژه هائی مانند ماتیس، پواسین و روسو توجه کرده اید!         
پابلو پیکاسو


·        آتلیه پابلو پیکاسو ـ اسپانیایی جوان ـ در پاریس زرق و برقدارتر از آتلیه هنرمندان دیگر نبود.
·        جز تشکی در کف اتاق، که روزها پیکاسو و شبها دوست شاعرش ماکس ژاکوب رویش می خوابیدند، یک جفت دستکش و یک کلاه، که آنها را هر دو مورد استفاده قرار می دادند، میز چوبی کوچک تاشو، یک صندلی، یک کمد چوبی، یک بخاری زنگ زده، چمدانی سیاه و انبوهی از تابلوهای نقاشی، چیز دیگری در آتلیه وجود نداشت.

·        پیکاسو تحصیلش را سال ها قبل، در هنرستان مادرید ناتمام گذاشته بود.
·        چون آنجا، مطلبی تازه برای یاد گرفتن نیافته بود.
·         بعد راهی پاریس شده بود، تا دنیا را تسخیر کند.

·        سرما و گرسنگی، دو بار او را از پاریس رانده بود، اما این بار تصمیم داشت، که در مقابل سرمای جانسخت زمستان، جانسختی نشان دهد.
·        شب و روز نقاشی می کرد.
·        ناشناس بود و تنها کسی، که او را می شناخت، سرما بود و گرسنگی.

·        اگر بقال سر کوچه به پیکاسو و دوستش قرض نمی داد، آندو حتی از پرداخت کرایهً ناچیز خانه خود عاجز می ماندند.    

·        پیرزن صاحبخانه از فلاکت مستاًجران جوانش با خبر بود.
·        او می دانست، که آندو شب و روز از سرما می لرزند.
·        ولی خود او نیز تنگدست بود و حسرت هیزم و ذغال، برای گرم کردن اتاق کوچکش را همیشه در دل داشت.

·        روزی پیکاسو او را در راه پله یافته بود، که با شال مندرسی بر دوش، نشسته بود و از سرما می لرزید.

·        «مادام!
·        پاشین، بیایین!
·        اتاق ما امروز گرم گرمه!»، پیکاسو گفته بود.

·        پیرزن شگفت زده و کنجکاو وارد آتلیه شده بود و از دیدن صدها پرده نقاشی جلوی بخاری، که یکی بعد از دیگری بکام آتش سپرده می شدند، برآشفته بود.

·        پس از به خود آمدن، لب به اعتراض گشوده بود:
·        «چیکار دارین می کنین؟
·        آدم عاقل که پولشو آتیش نمی زنه!
·        چرا نمی فروشیدشون؟»

·        «مشتری کجا بود، مادام!
·        با دست لرزان از سرما هم که نمی توان نقاشی کرد!»، پیکاسو گفته بود.

·        آنگاه جلوی بخاری نشسته بودند.

·        پیکاسو کت آبی رنگ مندرسی بر تن داشت. 

·        پیرزن او را فقط در این لباس دیده بود و این امر برایش عادی بود، اما پرده هایی که او نقاشی می کرد، شگفت آورتر بودند:
·        بدون استثناء عکس انسان های فقیر کبود از سرما.

·        تعجبی نداشت، اگر کسی حاضر به خریدن شان نمی شد.
·        کی حاضر می شود، حسرت اندوه و آه و اندوه را به دیوار خانه اش آویزان کند؟

·        پیرزن که می خواست، جوان خوش قلب اسپانیایی را که برای گرم کردن اتاقش، آثارش را می سوزاند، قوت قلب دهد، اشاره ای به انبوه پرده های تلنبار شده در آتلیه کرده بود و گفته بود: 
·        «اینهمه پرده! 
·        شما انسان خستگی ناشناسی هستین، مسیو پیکاسو! 
·        من خیلی از هنرمندها را دیده ام، ولی هرگز شخصی به پرکاری شما ندیده ام.»

·        «نقاشی زندگی منه مادام!
·        نقاشی معنی و مفهوم زندگی منه!»، پیکاسو گفته بود.

·        پیرزن سر به تاًیید تکان داده بود، پا شده بود و سرشار از احترام و قدردانی با گام های کوتاه به پرده ها نزدیک شده بود.
·        آنها را یکی بعد از دیگری از نظر گذرانده بود و بالاخره تعدادی از آنها را جدا کرده بود و گفته بود:
·        «عکس این دو دلقک نشسته، دخترک گل بدست و زن بچه دار بنظرم خیلی قشنگن.
·        اگه پول داشتم حتما می خریدم شون.
·        در این نزدیکی ها یه گالری بنام گالری بونه وجود داره، می شناسیدش؟»

·        «نه!»،  پیکاسو گفته بود و پا شده بود.

·        او می بایست قلم مو و نان بخرد.
·        سه روز بود که چیزی نخورده بود.
·        علاوه بر آن می بایست حد اقل چند کیلویی ذغال بخرد.

·        پیکاسو نقاشی های مورد علاقه صاحب خانه را برداشته بود، پالتویش را پوشیده بود و راه افتاده بود.

·        صاحب گالری بسیاری از این جوان ها را که در پاریس جمع شده بودند، می شناخت.

·        انگار در هیچ جای دیگر نمی شد، بهتر نقاشی کرد و آسانتر بفروش رساند.

·        ولی این اسپانیایی موسیاه قد کوتاه را برای اولین بار می دید.

·        صاحب گالری آثار او را یکی بعد از دیگری از نظر گذرانده بود و تمام نیروی جسمی و روحی اش را بسیج کرده بود، تا تحسین بی حد خود را نسبت به آثار هنری او پنهان کند:
·        «چه استعدادی !
·        چه تردستی خارق العا ده ای!»  

·        پیکاسو حوصله اش از سکوت پایان ناپذیر او سر رفته بود:
·        «بالاخره می خواهین بخرین یا نه؟
·        من برای ادامه کار، احتیاج به رنگ و پرده و قلم مو دارم.
·        کار نکنم که نمی تونم، چیزی یاد بگیرم و پیشرفت کنم.» 

·        «درسته! درسته!
·        شما باید هم  پیشرفت کنید!
·        اگه من هفتصد فرانک به این سه تا بدم، لطف بزرگی در حق تان کرده ام»، صاحب گالری گفته بود. 

·        «چی؟ 
·        هفتصد فرانک؟
·        اگه این طوره، پس می اندازمشون توی رودخونه.
·        هنرمند باید تشویق بشه، با نام و یا بی نام فرقی نمی کنه و گرنه انگیزه کار در او می میره»، پیکاسو گفته بود.    

·        صاحب گالری سر بسرش گذاشته بود:
·        «پانصد فرانک!»

·        «پانصد فرانک!»، پیکاسو گفته بود.

·        «آره،  پانصد فرانک!
·        فکر می کنم، اگه  پانصد فرانک بدم، صد فرانک ضرر خواهم کرد، چون هیچ کسی اینها را به چهارصد فرانک از من نخواهد خرید»، صاحب گالری گفته بود.   

·        خشم سراپای وجود پیکاسو را فرا گرفته بود:
·        «من چیزی برای خوردن ندارم، خونه ام بدتر از یخچاله و شما .... »

·        «من که حضرتعالی را دعوت به پاریس نکرده ام!
·        سیصد فرانک!
·        نخواستین کاغذ هاتونو بردارین و رفع زحمت کنین!»، صاحب گالری گفته بود.  

·        «حداقل چهار صد فرانک بدین!»، پیکاسو گفته بود.

·        «حد اکثرش دویست فرانک!»، صاحب گالری گفته بود.   

·        «خوب! 
·        پس همان سیصد فرانک!»، پیکاسو گفته بود.

·        «خوب، باشه.
·        ما که کاری جز دلسوزی و گذشت در حق شما جوونها نداریم»، صاحب گالری گفته بود.    

·        صاحب گالری با بی میلی سیصد فرانک را روی میز انداخته بود.

·        پیرزن در آتلیه همچنان جلوی بخاری چمباتمه نشسته بود.

·        پیکاسو برگشته بود، با تربانتین، قلم مو، رنگ و بوم نقاشی.

·        نان، چای، مربا، هیزم و ذغال یادش رفته بود.

·        حالا هر قدر می خواست، می توانست کار کند، ولی با شکم گرسنه و در سرما.

·        پیرزن بقیهً پول را برداشته بود و برای خرید راه افتاده بود:
·        «اگر چیزی نخوره، فقط عکس زنان گرسنه کبود از سرما را خواهد کشید، که صاحب گالری قلدر حتی ده  فرانک برای شان نمی ده»، زیر لب گفته بود.

·        چند روز بعد پیکاسو با فروش یکی از آثارش، توانسته بود بلیط سفر به بارسلون را بخرد.

·        فقر و فلاکت او را برای بار سوم از پاریس می راند. 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر