که می آیی و می ریزد شکوه مرگ.
محسن دلیجانی
سیاوش کسرائی
زندگی
·
به
گورستان
·
تلاشی
گنگ دارد نم نم باران
·
نمی
دانم چه چیزی زیر انگشتان سردش، می شود بیدار
·
و یا
در پچ پچش با خاک
·
خبر
می آورد از سرگذشتی تیره و غمناک
·
·
به
گورستان
·
کلاف درهمی وا می شود، با
کوشش باران
·
و بوی خاک در پیراهن جان می دود،
چون عطر
·
و
خواب خفتگان خاک می بخشد به دل، سامان
·
·
درون
پرده ی اشکی که از چشمم نمی افتاد
·
تو
را در اشک می دیدم
·
نه
باران را
·
نه
یاران را
·
نه
حتی مردمانی را که روی جنگل انبوه خاموشان
·
نهال
دیگری را غرس می کردند.
·
·
تو را می دیدم ای گلبرگ
·
که می آیی و می ریزد شکوه مرگ.
·
·
چه
غوغا می کند، بر گونه های تازه ات باران
·
به
گورستان!
خاک و پاسبان
پاسخحذفبه یاد رفیق شهید محسن دلیجانی
مشهدی علی محمد را همه میشناختند. ترازو دار روز مزد نانوائی لب لفگاه (مسیل) ، که چهل سال آزگار از پگاه تا شامگاه روی یک شست پا ایستاد و پاره سنگ بر ترازو گذاشت و نان به دست مردم داد. بی شکایتی از سوی مشتریان و شواهدی بر کم فروختن یا زیاد گرفتن. چهل سال تمام. که به قول خودش، فرصت نیافت حتی برای یک بار قدم در باغهای انبوه پیرامون نهاوند گذارد، چه رسد به اینکه فقط و فقط یک پیاله چای در آن جا بنوشد. مردی خونسرد، آرام، و کم گوی با سوادِ دو سال کلاس اکابر شبانه آن هم دور از چشم و چوب پدر، که از گیل آباد کوچ کرده بودند به شهر به قصد لقمه نانی، نه دفتر و کتاب و چوب ملا. تنها عیش و نوش روزانه مشهدی پکی به سیگار زر بود و خواندن روزنامه یومیه کیهان یا اطلاعات. آخر شب که به خانه میآمد با چراغ زنبوری روشن در دست، نخست کتاب نیمه تمام را از توی طاقچه بر میداشت و کنار سفره میگذاشت. شام که اغلب آبگوشت بود با شش درم ( دو سیر و نیم) گوشت، تمام که میشد، لای کتاب را باز میکرد. با طنینی گرم و شمرده برای همه میخواند تا یکی دو ساعت. به تکرار و دفعات طی سالیان متمادی. تنها تنش خانواده شکایت خانم باجی، زن خانواده بود برای چهار یا پنج تومانی که ماهیانه مشهدی خرج روزنامه و کرایه کتاب میکرد، از دکه آقای مرادی، دکه یی دهلیز مانند با دری از چوب کهنه با انبوه کتابهای کهنه و پاره پوره که مثل خشت و پاره خشت روی هم سوار بودند. کتابهائی از جرجی زیدان، حسینقلی مستعان، ارونقی کرمانی، تا بینوایان ویکتور هوگو و آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز. که اگر این خرج را نمیکرد، خانم باجی میتوانست برای صد درد ناسور و صد زخم کهنه مرهم ابتیاع کند. مشهدی نه گوشش بدهکار بود و نه دل از کتاب و روزنامه میکند.
مشهدی به کتابخوانی که مینشست، شش پسر قد و نیم قد و یک دختر احاطه اش میکردند. همه مدرسه رو و درس خوان. با دفتر و کتابهای کهنهای که ارزان خریده بودند و زیر لباسهای کهنهتر میگذاشتد و میشتافتند به مدرسه. با گیوههای دستبافت کار خانم باجی، بی جوراب و با جوراب. در مدرسه یی که در آن روزگاران یخ و سرما، بخاری گازوئیلی اش تا ساعت ده صبح جیره سوخت داشت و بچهها با دستان کرخت شده و گیوه های یخ زده و خیس میرسیدند به خانه و میخزیدند زیر کرسی. و خانم باجی که فراموش میکرد خرج و دخل خانواده را، سخت دلبسته میشد به داستانها و قصهها. در کتابهای عروس مدائن، بابک خرم دین، فرزند شمشیر (نادر شاه)، دلاوران زند. با چشمان و دستانی مشغول به کار دوخت و دوز و وصله پینه، گوش میسپرد به طنین گرم شوی. زیر و رو که میشد و آتش میگرفت، نفرین و بد و بیراه بود که نثار خلفای عباسی میکرد و خواجه تاجدار.
یکی از این پسرها محسن بود. محسن دلیجانی. که قد کشید و شد جوانی بلند بالا. با پوستی گندم گون، چشمانی قهوهای، رخساری خوش تراش، و ته سیبلی نجیب. و به قول دوستانش، انسانی خوش مرام و با معرفت. دیپلمش را که گرفت، پاشنه را ورکشید و راهی تهران شد برای ادامه تحصیل. کاری پیدا کرد در اداره بیمه اجتماعی، میدان شوش و به تحصیل ادامه داد. با پول پس انداز هم یک موتور سیکلت خرید که عاشق سرعت بود و بیزار از سوار شدن در اتوبوسهای سرگردان دو طبقه تهران.
هم خرج و هم سفرهام شد در اتاقی که شده بود پاتوق دانشجویان و جوانانی که خسته بودند از روز و روزگار ستم شاهی و شایق برای ساختن یک زندگی عادلانهتر و روزگار بهتری برای مردمان پا برهنه و تهیدست. محسن هم پیوند خورد به این بزم و رزمهای سیاسی و شد یک پای ثابت بحث و فحص. گه گاه هم یک بطر عرق، چاشنی محفل میشد. کله ها گرم که میشد، هیجان انقلاب، سقف اتاق را می ترکاند و چرخ و فلکی را به نبرد میطلبید، که شاه شده بود سایهاش روی زمین.
محسن جوان، شکایتی پنهان داشت از درد کمر، که پاورچین آمد و قبضه کرد مهرههای پشتش را و زمینگیرش کرد. دوا و درمان که کارساز نشد، او را کشاند به اتاق عمل و یکی از مهره های پشتش تراش خورد با تیغ جراحی و پشت بندش یک ماه استراحت مطلق.
پاسخحذفدر گذر و گذار، ارتباط و پیوند، کتاب ”مائوئیسم و بازتاب آن در ایران“ نوشته زنده یاد فرج الله میزانی (جوانشیر) قدم گذاشت به اتاق مان و صدرنشین اندیشه و خیال مان شد و پالود پندارمان را از هر آنچه که ”تنها ره رهائی نبرد به وسیله کلاشینکف“ است. در تداوم و تواتر بده بستانهای کتاب و جزوه و اعلامیه، من و محسن و زنده یاد ابوالفضل پور حبیب، کارگری کارگرزاده و کُرد از جنوب تهران (امامزاده حسن) و دو نفر دیگر شدیم هم حوزه . کار مشترک و کتاب خوانی مشترک را شروع کردیم. محسن هم، درد را تارانده بود . استوار در قامت و جان چنان بهبود یافت، که نه تنها به سر کارش برگشت، بلکه جور کوله پشتی کوه نوردی اش را هم خودش به کول میکشید.
روز عمل فرا رسید. پخش اعلامیه های ”نوید“ و بعداً ”حزب توده ایران“ در کوچه پس کوچههای منطقه افسریه تهران. محسن موتور سواری بود تیزرو، حازم و هوشیار. من هم سبک پا و جَلد. جورمان جور بود. با اعلامیههای پنهان زیر رخت و لباس مینشستم بر ترک بند موتور و میرفتیم به منطقه. اعلامیهها که تمام میشد لای کوبه و دستگیرهها، چفت و درز و شکاف درها، میپریدم روی ترک بند موتور روشن و میرفتیم دو سه کوچه بالاتر . تا آن روز، اعلامیه را لای در گذاشته نگذاشته، در باز شد و پاسبانی توی قاب در نمایان شد. تا به خود آمدم پنجه های محکم پاسبان دور ساعد نازک دستم حلقه شد و گره خورد. تقلا کردم و چرخ و تابی برای رهائی. که با یک پس گردنی سنگین، پیچ و تابی خوردم و گره پنجههای پاسبان محکمتر شد.
محسن آمد. بی موتور به سان یک رهگذر. ایستاد و با لحنی نرم گفت: ”سرکار من دیدم اعلامیه پخش میکند. بیا برادری کن. بجای کتک و کتک کاری، پسگردنی و به کلانتری بردن، نصیحتش کن که یاد بگیرد که این کارها عاقبت خوبی ندارد.“
پاسبان با لحنی زمخت و شهرستانی تشر زد: ” برو پی کارت. به تو مربوط نیست.“ کسی نهالی کاشته بود جلو خانهاش. محسن خم شد. چنگ کشید بر خاک و خاشاک کنار نهال. مشت پر کرد و پاشید به چشم پاسبان. کاری به سرعت باد و برق. مچ دستم رها شد از پنجه پاسبان. گریز و شتاب به پای دادیم و دویدیم به سوی موتور روشن سر کوچه .
پاسبان سر و گردن میچرخاند. چارواداری دشنام میداد و ناسزا. ما هم رفتیم فاتح و خندان، بینگاهی به پشت سر.
زمان میگذشت و شهر و روستا پر میشد از تلاطمی پنهان که سر میگشود و سر میکشید در پهنای همه ایران. نو بهاران میرسید از راه. شاه رفت. کسی آمد که شاه نبود و یا شاید شاه نبود. مردم به پایش گل ریختند با پنداری که این دیگر شاه نیست. نباید شاه باشد. انقلاب به ثمر رسید. و چه زود ابر بهاران که ”بناتِ نبات در مهدِ زمین بپرورد“، شد گرد و غبار. و چه زود گلچه ها و گیاهچه های به گل ننشسته آزادی پژمرد و پلاسید زیرخاکستر و دود.
محسن را که کمرش کمی آسیب دیده بود در کمک کردن به پائین آوردن مجسمه شاه در میدان بیست چهار اسفند، بعد از انقلاب کم دیدم به لحاظ امنیتی و تشکیلاتی. تا به هم رسیدیم در زندان گوهر دشت. جوانی بیست و هفت هشت ساله با سلوک مردی کهل و رشید. با کمری علیل به علت قپانی، مشت و لگد، و شلاق. آماده برای کشیدن حبس به مدت پانزده سال. دانه یی در جنبش و رویشی دوباره در نو بهارانی دیگر.
من آزاد شدم و محسن ماند. محسن ماند و درد کمری که به کرات یقهاش را میگرفت و زمینگیرش میکرد، تا رسیدیم به آن زمان که خلیفه فرمان را صادر کرد. قتلعام بیرحمانه آدمیانی که رای به بیعت با او را ندادند، شهریور ۶۷ . . . . و من با مشهدی همراه شدم برای گرفتن تنها ماتَرَکِ فرزندش . ساک به دست که بیرون آمد، ”برادری“ با لحنی به دلسوزیِ آمیخته با ریا گفت: ” حاجی آقا تسلیت میگویم. بقای عمر خودتان باشد.“
مشهدی نگاه تیز کرد توی نگاه ”برادر“ و جواب داد: ” باکم از ترکان تیر انداز نیست/ طعنه تیر آوارانم می کُشد.“
و من یاد محسن افتادم که در گذر و گریزی که به یادمانده های گذشته داشتیم، روزی در هواخوری زندان گوهر دشت به من گفت: ”هنوز از خاکی که آن روز توی چشم آن پاسبان ریختم ناراحتم. ...“
به نقل از نامه مردم، شماره 880، 12 آبان ماه 1390