عشق شادی اعتمادی بود که زود، پاکی جانت را بی باور شد!
• نفرت عشق را
• غرض باور را
• ترس اعتماد را
• و غم شادی را
• از خانه راند.
• عشق شادی اعتمادی بود
• که زود پاکی جانت را
• بی باور شد
ادامه تلاش در جهت تحلیل شعر «بی باور»
حکم پنجم
عشق
شادی اعتمادی بود،
که زود
پاکی جانت را
بی باور شد.
عشق
شادی اعتمادی بود،
که زود
پاکی جانت را
بی باور شد.
• شاعر در این بند شعر به تعریف عشق می پردازد:
• عشق بنظر شاعر، شادی ناشی از اعتماد بوده است.
• عشق اما شادی ناشی از اعتمادی سست بنیاد بوده است و بلافاصله باور به پاکی جان معشوق را از دست داده است.
• عشق یکی از مبهم ترین مقولات ادبی ـ فلسفی در ادبیات شرق است که باید مورد تحلیل قرار گیرد و با ان تسویه حساب شود و گرنه هر کس هر منظوری را در قالب عشق خواهد ریخت و به خورد مردم خواهد داد.
• برخورد شاعر به عشق اما ـ حداقل برای ما ـ تازگی دارد:
• شاعر عشق را سوبژکت واره می کند.
• آن سان که عشق ـ بسان انسانی ـ به پاکی جان معشوقی ایمان می آورد و یا ایمان حاصله را از دست می دهد.
• شاید بزرگترین درد روشنفکران ایرانی بیگانگی با تفکر مفهومی است.
• عشق در واقع پل پیوند میان عاشق و معشوق است.
• به همین دلیل سوبژکت واره کردن عشق غیرمنطقی است و بدتر از ان نوعی بدآموزی در عرصه تفکر است.
• البته منظور شاعر این است که عاشق به پاکی جان معشوق بی باور شده است.
• عشقی که در حکم اول اوبژکت بود و نفرت چماق بدست به دنبالش گذاشته بود و از خانه رانده بود، اکنون سوبژکت می شود و ایمان به پاکی جان معشوق را از دست می دهد.
• پریشان فکری شاعرانه شاید همین باشد:
• بالاخره معلوم کسی نخواهد شد که نفرت عشق را از خانه رانده و یا بی اعتمادی!
• خواننده ساده لوح خوشباورانه به این نتیجه رسیده بود که نفرت عشق را، غرض باور را، ترس اعتماد را و غم شادی را در بدر کرده است.
• شاعر اما اکنون به تعریف عشق می پردازد:
• عشق در حقیقت، نه عشق، بلکه شادی بوده است.
• پس نفرت نه تنها عشق را، بلکه شادی را هم از خانه رانده است.
• و غم نه تنها شادی را، بلکه عشق را هم در بدر کرده است.
• این دیگر محال است.
• غم و عشق را با بمب اتم هم نمی توان از یکدیگر جدا کرد.
• شاعر باید عشقی را نشان دهد که بی اندوه و اشک و آه و درد و سوز لحظه ای سر تواند کرد.
• اما عشق، نه هر شادی، بلکه شادی اعتماد بوده است.
• پس نفرت نه تنها عشق و شادی را، بلکه اعتماد را هم از خانه رانده است و ترس در این میان هیچکاره بوده است.
• علاوه بر اینها همه، عشق بوده که بطور خودمختار بر پاکی جان طرف بی باور شده و غرض در این میان کاره ای نبوده است.
اکنون می توان دریافت که شاعر به چه میزانی کلافه و سر در گم است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر