ترس اعتماد را و غم شادی را از خانه راند!
• نفرت عشق را• غرض باور را
• ترس اعتماد را
• و غم شادی را
• از خانه راند.
• عشق شادی اعتمادی بود
• که زود پاکی جانت را
• بی باور شد
پایان
ادامه تلاش در جهت تحلیل شعر «بی باور»
ادامه تلاش در جهت تحلیل شعر «بی باور»
حکم سوم
ترس اعتماد را از خانه راند.
ترس اعتماد را از خانه راند.
2
• ایراد دوم طرز نگرش شاعر این است که او در سطح چیزها و پدیده ها پرسه می زند و به ریشه آنها نه می اندیشد و نه دست می برد.
• ترسی که بزعم شاعر اعتماد را از خانه می راند، خود علت مادی ـ معنوی، اوبژکتیف ـ سوبژکتیف دارد:
• علت مادی و اوبژکتیف ترس را می توان در مناسبات اجتماعی حاکم و بویژه در مناسبات طبقاتی جامعه جستجو کرد:
• مثال:
• برده، رعیت و کارگر بیشتر اسیر ترس و هراس از قوای طبیعی و اجتماعی اند، تا اشراف بنده دار، فئودال و سرمایه دار!
• طبقات اجتماعی تحت ستم در ترس و هراس مدام از بیماری و مرگ بدلیل فقر مادی و معنوی بسر می برند، تا طبقات اجتماعی حاکم.
• و لذا ـ قبل از همه ـ نه ترس، بلکه همین مناسبات اجتماعی مبتنی بر استثمار و ستم است، که اعتماد به نفس توده های مولد و زحمتکش را به آتش می کشد و اعتماد به همنوع را نیز.
• همین مناسبات اجتماعی مبتنی بر نابرابری است، که دره معنوی و معرفتی عمیقی میان طبقات اجتماعی حفر می کند:
• کسب دانش را و تحصیلات عالیه را در انحصار اقلیتی انگشت شمار قرار می دهد و اکثریت زحمتکش جامعه را از نعمات مادی و معنوی جامعه و جهان محروم می سازد.
• نادانی منتج از مناسبات اجتماعی طبقاتی خود گنداب ترس و هراس و بی اعتمادی به نفس و به همنوع است.
• نادانی منتج از مناسبات اجتماعی طبقاتی بدترین خصم اعتماد به نفس و اعتماد به همنوع است.
• اعتماد انسان ها به همدیگر همیشه و همه جا دست در دست با خودشناسی و دگرشناسی آنها می رود.
• حتی می توان گفت که دیالک تیک خودشناسی ـ دگرشناسی، دیالک تیک خودشناسی ـ جامعه شناسی دیالک تیک اعتماد به نفس و اعتماد به همنوع را مشروط می سازد.
• کسی که به سبب دشواری زیست و محرومیت از دانش قادر به ارزیابی خویشتن خویش نیست، قادر به خودشناسی نیست، چگونه می تواند قادر به دگرشناسی و جامعه شناسی باشد و در پی آن به اعتماد به نفس و اعتماد به همنوع دست یابد؟
• بیهوده نیست که هگل و مارکس و انگلس و لنین میزان آزادی انسان ها را با میزان شناخت آنها از قانونمندی های هستی طبیعی و اجتماعی در پیوند تنگاتنگ می بینند.
• انسان ها هرچه بیشتر و ژرفتر خود را و جامعه خود را بشناسند، به همان میزان آزادتر و اعتمادمندتر رفتار خواهند کرد.
• همین فقر فلسفه، همین ناتوانی از تفکر مفهومی است که اعتماد میان انسان ها را غیرممکن می سازد:
• خری که ناتوان از خودشناسی است، چگونه می تواند به شناخت دیگری نایل آید و پیوند مبتنی بر اعتماد با او برقرار سازد.
• به همین دلیل است که زنجیره ای لایتناهی از مصائب تشکیل می شود:
• ناتوانی از تفکر و تحلیل و شناخت چیزها، پدیده ها و سیستم ها سبب بی اعتمادی به آنها می شود و توسل به شیوه های خبرچینی و جاسوسی و غیره را الزامی می سازد، شیوه هائی که بسان خوره به جان همبود اجتماعی و سیاسی می افتند و هزینه های مادی و معنوی عظیمی را برباد می دهند.
•
• این در واقع، ترس نیست که همبود اجتماعی و سیاسی را به گنداب بی اعتمادی بدل می سازد و از آن دستگاه خبرچینی و جاسوسی عقیمی را پدید می آورد، بلکه ـ قبل از همه ـ فقر فلسفه است، ناتوانی از تفکر و تحلیل و شناخت است.
حکم چهارم
و غم شادی را از خانه راند.
و غم شادی را از خانه راند.
• شاعر بار دیگر، دیالک تیک عینی هستی را در هم می شکند و قطب های آن را به راندن یکدیگر از داربست دیالک تیک وا می دارد.
• غم و شادی دیالک تیک واحدی را می سازند، دیالک تیک غم و شادی را.
• غم نمی تواند از همزاد و همراه و همپای خود جدا شود.
• این امر همانقدر محال است که کسی یکی از دو پای خود را به تبری بر کند و دور اندازد و به زبان شاعر بگوید، که پای چپم پای راستم را از خانه تن راند.
• عرصه پهناور هستی، بر خلاف عرصه منطق، جولانگاه همزیستی و همزائی و همپائی و هممیری اضداد است.
• غم و شادی با هم زاده می شوند و با هم می میرند.
• بدون شادی غمی و بدون غم شادی ئی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد، همانطور که بدون فرم، محتوائی، بدون نمود، بودی، بدون کمیت، کیفیتی، بدون گسست، پیوستی، بدون فراز، فرودی و .......
• هستی را از دیالک تیک گریز و گزیر نیست.
• همه مفاهیم شاعر انتزاعی اند:
• نفرت از چی؟
• ترس از چی؟
• غرض به چی؟
• اعتماد به چی؟
• غم چی؟
• و شادی از چی؟
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر