احساس کردم که چشم های سبزرنگش، وقتی شکلات ها را از دستم می گرفت روشنتر به نظر می رسد و چال گونه اش، وقتی لبخند می زند، ژرفتر می شود!
دکتر اسعد رشیدی
مرگ شاعر
سرچشمه:
اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com
سرچشمه:
اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com
• قطار تلوتلوخوران از کنار دشت های پوشیده در برف میگذرد.
• سرم را به شیشهی دوجدارهی کوپه چسباندهام و پاهایم را دراز کرده و به این جسم سرد و سنگین فکرمی کنم که از میان بیابان خاموشی می گذرد و توده های منجمد برف را چون قالب بزرگ پنیری می برد و خرناس کشان ایستگاه های مه آلوده را پشت سر می گذارد.
• با دست چپ شانهی راستم را قدری مالش می دهم.
• جرئت نمی کنم دوباره به بریدهی روزنامه ای که از جیب گل و گشاد پالتوی مندرسم بیرون زده و بالای سرم آویزان است، نگاه کنم.
• پالتو شبیه پوست خشک شدهی خرسی زخمی است که با چشم های وحشت زده به من ـ زل زده ـ نگاه می کند و دست های خونالوده اش کنار پیکر بی رمقش آویزان است.
• روزنامه را همراه بسته کوچکی از ادارهی مرکزی پست گرفتم.
• محتویات بسته را روز بعد به نلی ـ دختر بچهی همسایه ام ـ هدیه دادم.
• احساس کردم که چشم های سبزرنگش، وقتی شکلات ها را از دستم می گرفت روشنتر به نظر می رسد و چال گونه اش، وقتی لبخند می زند، ژرفتر می شود.
• فکر کردم، نلی دست های عرق کرده ام را دیده و صدای لرزانم را حس کرده که چند قدم به من نزدیک شد و لحظاتی در صورتم خیره ماند و در حالیکه بازوان لاغر و سپیدش را دور گردنم حلقه می زد، با صدایی که به آوای آرام چشمه ساری می مانست، گفت:
• «دایی امیر اتفاقی افتاده؟»
• گفتم:
• «نه عزیز دلم.»
*****
• دهانم خشک شده و پلک های سنگینم لحظه ای روی هم می افتد.
• «این آخرین اولتیماتوم من است، درست یا نادرست باید به حسابش بیارید.
• اینطوری نمیشود همه چیز را به امان خدا بسپارید.»
• فضای دم کرده و ملتهب جلسه را کسی با صدای گنگی آغاز کرد.
• جمعیت انبوهی در اطاق کوچک و محقری گردآمده بودند.
• نیمی از ایشان به دیوار تکیه داده و نیمی دیگر تنگ هم و روی زمین چمباتمه زده بودند.
• گروهی دیگر در چارچوب در ورودی ایستاده و کنجکاوانه از روی شانه ی همدیگر به منظره ی تب آلود داخل اطاق نگاه می کردند.
• چه بر سرمان خواهد آمد؟
• تاکی باید اینجا ماند؟
• آلمان، سوئد و یا ایران.
• جماعتی که بیرون اطاق پا به پا میشدند، با شنیدن نام ایران، سرهای شان را تا گردن داخل اطاق فرو کردند.
• «خاطرت هست که من به رهبران گفته بودم.»
• «منظورتان همان استعاره ی شاعرانه ای است که در مورد ماهی کوچکی... »
• «بله، بله... یادت میاد که گفته بودم؟
• من ماهی کوچکی هستم و می خواهم به جویبار خودم برگردم.»
• واژه ها بریده بریده از گلویش بیرون می شدند و روی لب هایش میلغزیدند و فضارا میشکافتند و باز میگشتند و در سکوت پراکنده میشدند.
*****
• قطار تلک تلک کنان از کنار شهری که چراغ هایش از دور سوسوی بی رمقی پراکنده می کند، میگذرد.
• پلکهای سنگینم دوباره و بدون اراده روی هم میافتند.
• کلماتی را برزبان می آورم، اما معنی شان را گم کردهام.
• ذهنم را از پس سرم مثل کشی که تار و پودش از هم گسیخته باشد، لحظهای جلو چشمانم می کشانم و سعی میکنم، چهره اش را هنگام اولین دیدار، به خاطر بیاورم.
• اما دوباره این کش لعنتی از میان انگشت های تر و خیسم به پس سرم رانده میشود.
*****
• میانه های تیرماه اتوبوس ناله کنان در ترمینال جنوب از نفس افتاد.
• مسافرها با بقچه های کوچک شان و درحالیکه به هم تنه می زدند، سالن خفه و خواب آلوده ی اتوبوس را ترک می کردند و با چشمانی نگران به ازدحام مردمی که در صف های طولانی ایستاده بودند، خیره می شدند.
• انگار آفتاب را به طاق آسمان کوبیده بودند، از جا جم نمی خورد و شعله های فروزانش چون نیزه های سوزنده ای در پوست و گوشت فرو می شد.
• همسفر من که بیشتر از دوازده ساعت را با هم طی کرده بودیم، می گفت:
• «در میدان آزادی قراری دارد و نمی خواهد شریک تجاری اش را معطل بگذارد.»
• خنده ام را فرو داده بودم، اما او همچنان و با آب و تاب تعریف می کرد که تاجر چای است و می گفت:
• «زندگی اش با این سفرهای تجاری است که سرو سامانی پیدا کرده»
• و ادامه می داد که «از آن سوی مرز چای بار قاطرها می کنند و از این سوی مرز محموله های تجاری را به تهران حمل می کند.»
• به کولبار کوچک و محقرش نگاه کردم که عرق ریزان روی شانهاش انداخته بود و از نظر دور می شد.
• با صدای گرفته و خواب آلوده ی رانندهی تاکسی رشته افکارم پاره شد:
• «داداش می خواستی چیزی بگی؟»
• «نه، قوربونت، همین جا پیاده می شم.»
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر