اسد مذنبی
خاطرات آن سال ها یاشاسون عاشیق عمی
سرچشمه:
اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com
1
• سرانجام روزی در جام جهان نما مردی را ملاقات کردم که هیچ قرابتی با ساختمان اداره گذرنامه نداشت.
• حتی به دربان و آبدارچی آن اداره فخیمه، که درآن ایام کعبه آمال ایرانیان بود، هم شباهتی نداشت.
• بیشتر به دلال های بنگاه معاملات املاک شبیه بود.
• اولش شک ورم داشت که نکند مأمور باشد.
• نهایتا علیرغم باور نداشتن به فال و این قبیل اعمال قبیحه که در مواقع خطر بر بی خدا ترین آدم ها نیز مستحب می شود، شیروخط کردم.
• طرف گفت:
• «فردا می روی سه دور، دور اداره گذرنامه می چرخی!
• هفت قدم می روی به جلو، سه قدم به عقب، شصت و شش مرتبه هم دور خودت می چرخی.
• و وقتی مطمئن شدی اوضاع امن و امان است، صد هزار تومان ناقابل یواشکی می گذاری کف دست من و گذرنامه ات را تحویل می گیری.»
• حالا پس از چک و چانه فراوان صاحب یک پاسپورت بودم، بدون بالی برای پریدن.
• بالاخره به عمویم که ازسال ها قبل از انقلاب، در دوبی سکونت داشت، متوسل شدم.
• و به کمک ایشان و فقط با سیصد اسکناس یک دلاری منقش به لبخند ملیح جناب جورج واشنگتن، راهی تبریز شدم.
• بدتر از بی پولی، پوزخند جناب واشنگتن بر روی یک دلاری آزارم می داد.
• انگار می گفت:
• «بازم بگو مرگ بر آمریکا!»
2
• یک هفته در خانه دوستم که یکی از عاشیق های معروف تبریزاست، ماندم.
• چون در طی آن سال ها، بارها به تبریزی که برای من یادآور انقلاب مشروطه و صمد بهرنگی بود، رفته بودم و عاشیق عمی و فامیل شان همیشه با آغوش باز پذیرایم شده بودند.
• آن شب پس از شام، عاشیق عمی سازش را کوک کرد و این جمله را که می گفتند، از علیرضا نابدل است، تکرار کرد و خواند:
• «چال عاشیق، چال سازیوی (عاشیق، بنواز، سازت را بنواز!)»
• و روشن ـ پسر عاشیق عمی ـ که حالا خودش یکی از عاشیق های معروف تبریز است و شیطنت هایش تمامی نداشت، هنگامی که صدای عاشیق عمی و سازش در فضای اتاق طنین می انداخت، ساکت می شد و سراپا گوش.
• و من افسوس می خوردم که چرا بجز کلماتی محدود، زبان عاشقانه عاشیق عمی را در این مدتی که با آذربایجان آشنا شده بودم، یاد نگرفته ام.
• و همسر مهربان عاشیق عمی، هرگاه می خواست از سماوری که هیچگاه خاموش نمی شد برایم چایی بریزد، می پرسید:
• «اسدآ چایی ایچمی سن؟»
• و می خندید.
• چون پس از مدت ها یادگرفته بودم که در جواب باید بگویم:
• «ایچیرم.»
• و با وجود فشاری که بر مثانه ام درآن هوای سرد وارد می شد و وادارم می کرد پس از خوردن هر لیوان چایی به توالتی که از یخچال سردتر بود، پناه ببرم، خجالت می کشیدم، با گفتن نه، محبت هایش را بی پاسخ بگذارم.
• درهمین سفر آخر بود که یک شب عاشیق عمی مرا به مجلس عاشیق لر و شعرای آذربایجان برد و عاشیق پیری با اشاره به من از عاشیق عمی پرسید:
• «بوکیمدیر (این کیه)»
• و من با ترکی دست و سر و پا شکسته، پاسخ دادم :
• «من ترک بندرعباس ام!»
• مزاحی که همه را به خنده واداشت.
3
• ساعت ۷ شب با اتوبوس و پس از عبور از سر پل صراط (ایستگاه بازرسی سه راهی خوی) همراه با کسانی که گویا همچو من از مملکت می گریختند، به مرز بازرگان رسیدیم.
• گفتند، افسر اداره گذرنامه نیست و باید منتظرشوید تا برگردد.
• تا ساعت یازده شب معطل شدیم.
• ناچارا به هتل سر مرز رفتیم و صبح زود بدون ناشتا شال و کلاه کردم و با دلهره فراوان همراه بقیه به سمت مرزبانی شتافتم.
• همراهان چنان از دیدن کت و شلوار و کراواتم که پوشیدنش در سال های تلخ و شیرین، حکم ارتداد را داشت، درآن هوای سرد یکه خوردند که برخی های شان به خنده افتادند.
• با وجود سرمای هوا و نقشی که از قبل نقشه آنرا کشیده بودم، خودم را کنترل کردم و با اضطراب و قلبی که تندتر از پیستون ماشین هشت سیلندر می تپید، پاسپورتم را به گروهبانی که پشت باجه نشسته بود، تحویل دادم.
• گروهبان با تعجب سراپایم را وراندازکرد و زیرلب به ترکی چیزی گفت که من نفهمیدم.
• بعد از یک ساعت همان گروهبان مرا صدازد و گفت:
• «بیا داخل.»
• استوار نسبتا مسنی با ریشی جو گندمی و سروانی تقریبا جوانتر پشت دو میز نشسته بودند و استوار دفتری را ورق می زد که حدس زدم باید لیست ممنوع الخروج ها باشد.
• استوار بد جوری ترش کرده بود، اما سروان لبخند ملیحی که آن روزها بسیار قیمیتی بود، برلب داشت.
• استوار با لحنی که در نیمه راه از تندی به مهربانی تغییر مسیر داد، پرسید:
• «جناب شغل شما چیه؟»
• انگار می خواست، بپرسد:
• «چیکاره ای؟»
• خیلی محکم جواب دادم:
• «بنده مستشار وزارت دادگستری هستم!»
• استوار من و منی کرد و خجالت زده تکرار کرد:
• «ببخشید شغل تان چی بود؟»
• این بار با متانت پاسخ دادم:
• «عرض کردم، بنده مستشار وزارت دادگستری هستم.»
• بیچاره استوار هاج و واج به جناب سروان خیره شد و از وی درباره شغلم پرسید.
• جناب سروان نیز که دامنه حیرانی اش کمتر از استوار نبود، با همان لبخندی که حالا اندکی ملاحتش بیشتر شده بود، پاسپورتم را مهر کرد و گفت:
• «سفر خوشی داشته باشید!»
4
• همسفرانم آن سوی مرز در پناه ودکای اسمیرنوفی که از مشروب فروشی سر مرز خریده بودند، در سوز سرما خود را گرم می کردند و به انتظار "دولموش" نشسته بودند:
• مینی بوسی که قرار بود ما را به شهر ارزروم ببرد.
• و وقتی در ردیف آخر دولموش به پشت سرم نگاه می کردم، به یاد آوردم که چیزهائی را جا گذاشته ام.
• و به خودم قول دادم، به خاطر همه چیزهائی که جا گذاشته بودم، روزی دوباره به آنجا باز گردم:
به خاطر دلبستگی ها، مهربانی ها!
به خاطر همه دوستان تنها و بی کس، بر چوبه های دار و در سلول های تاریک!
پایان
ویرایش از دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر