اعدام
اثری از رنه مگری
مجید نفیسی
چهارم مارس 1994
به یاد سعید
مجید نفیسی
چهارم مارس 1994
به یاد سعید
• -یک روز پدرم ما را صدا کرد
• و گفت:
• برای تان سه هدیه دارم:
• یک قلب سرخ، یک ساعت شنی
• و ....
• خدایا
• آن دیگری را به یاد نمی آورم.
• دو نیمه ی آن را گشود
• و بر تارهای لرزان آن دست کشید.
• من ساعت شنی را برداشتم
• و همراه با شن های سفید آن
• از نیمه ای به نیمه ی دیگر لغزیدم
• و از خود پرسیدم:
• در سه دقیقه چه می توان کرد؟
• و سعید
• در ده سالگی به پاریس رفت
• تا قلبش را عمل کند
• و در 29 سالگی در تهران
• تیرباران شد.
• او را به یاد می آورم
• که لپ هایی گلی داشت
• و دست هایی نیرومند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر