اثری از بهرام بیضائی
خلاصه قصه فیلم غریبه و مه
در آبادي پرت افتاده ای در کنار دريا در شمال ایران اهالي محل قايقي را مي بينند که به سوي ساحل پيش مي آيد.
قايق را از آب مي گيرند و در آن مردي زخم خورده مي يابند که نامش آيت است و نمي داند چه بر سرش آمده است.
فقط به ياد مي آورد که افراد ناشناسي بر سرش ريخته بوده اند و او توانسته بگريزد.
آيت در آبادي مي ماند و سعي مي کند خود را بشناسد و بداند که از کجا آمده است.
اما همواره نگران است که ممکن است افراد ناشناسي که زخمي اش کرده اند، او را بازيابند.
زني به نام رعنا که دريا شوهرش را به کام کشيده و پس نداده است، دورادور کنجکاو احوال آيت است.
کنجکاوي رعنا نسبت به آيت دشمني خانواده شوهر رعنا را بر مي انگيزد.
اهل آبادي براي آن که آيت با آن ها محرم باشد، او را مجاب مي کنند که يکي از دختران آبادي را به عقد خود درآورد.
وقتي آيت رعنا را انتخاب مي کند، درگيري و دودستگي پيش مي آيد.
اما رعنا نيز نمي پذيرد که تا آخر عمر تنها بماند.
همزمان با مراسم عروسي گرگي به آبادي حمله مي کند و سپس دو ناشناس سر را ه آيت قرار مي گيرند و از او مي خواهند که همراه شان برود.
آيت نمي پذيرد و چندي بعد با ناشناسي مي جنگد که سراغ رعنا را مي گيرد تا با خود ببرد.
آيت پس از کشتن مرد در مي يابد که او شوهر گمشده رعنا بوده است.
رعنا و اهل آبادي همه اين اتفاقات را نتايج شوم ازدواجي مي دانند که با طبيعت سازگاري نداشته است.
آيت به زندگي توام با وهم و دل شوره خود ادامه مي دهد تا اين که روزي مردي در جامه سياه با قايق از ميان مه دريا به آبادي مي آيد، در آن جا گشتي مي زند و پس از خريد، راه آمده را باز مي گردد.
آيت دچار هراس مي شود و روز بعد چند غريبه سوار بر پنج قايق به آبادي مي آيند و با آيت درگير مي شوند.
اهالي نيز با وحشت به کمک او مي آيند.
هر پنج مرد از پا در مي آيند و آيت که زخم هاي زيادي برداشته است سوار بر قايق مي رود، تا بداند که در آن طرف آب چه خبر است و رعنا از نو لباس سياه مي پوشد.
• بال هایِ سپیدِ کبوتری رقصان،خلاصه قصه فیلم غریبه و مه
در آبادي پرت افتاده ای در کنار دريا در شمال ایران اهالي محل قايقي را مي بينند که به سوي ساحل پيش مي آيد.
قايق را از آب مي گيرند و در آن مردي زخم خورده مي يابند که نامش آيت است و نمي داند چه بر سرش آمده است.
فقط به ياد مي آورد که افراد ناشناسي بر سرش ريخته بوده اند و او توانسته بگريزد.
آيت در آبادي مي ماند و سعي مي کند خود را بشناسد و بداند که از کجا آمده است.
اما همواره نگران است که ممکن است افراد ناشناسي که زخمي اش کرده اند، او را بازيابند.
زني به نام رعنا که دريا شوهرش را به کام کشيده و پس نداده است، دورادور کنجکاو احوال آيت است.
کنجکاوي رعنا نسبت به آيت دشمني خانواده شوهر رعنا را بر مي انگيزد.
اهل آبادي براي آن که آيت با آن ها محرم باشد، او را مجاب مي کنند که يکي از دختران آبادي را به عقد خود درآورد.
وقتي آيت رعنا را انتخاب مي کند، درگيري و دودستگي پيش مي آيد.
اما رعنا نيز نمي پذيرد که تا آخر عمر تنها بماند.
همزمان با مراسم عروسي گرگي به آبادي حمله مي کند و سپس دو ناشناس سر را ه آيت قرار مي گيرند و از او مي خواهند که همراه شان برود.
آيت نمي پذيرد و چندي بعد با ناشناسي مي جنگد که سراغ رعنا را مي گيرد تا با خود ببرد.
آيت پس از کشتن مرد در مي يابد که او شوهر گمشده رعنا بوده است.
رعنا و اهل آبادي همه اين اتفاقات را نتايج شوم ازدواجي مي دانند که با طبيعت سازگاري نداشته است.
آيت به زندگي توام با وهم و دل شوره خود ادامه مي دهد تا اين که روزي مردي در جامه سياه با قايق از ميان مه دريا به آبادي مي آيد، در آن جا گشتي مي زند و پس از خريد، راه آمده را باز مي گردد.
آيت دچار هراس مي شود و روز بعد چند غريبه سوار بر پنج قايق به آبادي مي آيند و با آيت درگير مي شوند.
اهالي نيز با وحشت به کمک او مي آيند.
هر پنج مرد از پا در مي آيند و آيت که زخم هاي زيادي برداشته است سوار بر قايق مي رود، تا بداند که در آن طرف آب چه خبر است و رعنا از نو لباس سياه مي پوشد.
• آکنده از لحظه شفافِ رهایی ام،
• در متن ِ آرام ِ آسمان ِ آبی ام
• چنان خشکید،
• که برق ِ دیده ی خورشید
• بر فراز ِ قله ی آمالِ من سیاه شد!
• و زمانه از دستم گریخت
• و من بیگانه شدم با تمامی ِ هستی!
• وقتی که از تنگنای ِ ربوده شدنِ عشقی،
• در محاصره ی تاراج،
• دستانم به بند شد.
• و رهزنان در برابر ِ جنونِ دیدگانی پر خون،
• گیسوانت را حلقه ی دستان شان کردند،
• و کشان کشان،
• تو را از من گریزاندند.
• و بین ِ شفافیتی زلال از پگاهِ چشمانت،
• و نگاهِ عاشق من،
• پرده ای کشیدند،
• ضخیم!
• و من بر جای ماندم،
• با شعله هایی برافروخته،
• از آتش ِ عشقی به یغما...،
• پنهان در زوایایِ قلبی شوریده!
• امّا نمی یافتمت،
• تا با بوسه ای،
• از طراوتِ مواج ِ عاشقانه ای،
• در زیر پوست،
• دوباره به زندگی بنشینم.
• و نامت،
• همتراز با تابش ِ نور ِ سپیده دم،
• منعکس بر فراز ِ والاترین شاخه ی آمالم،
• سر بر کشیده از میان ِ جنگل ِ پندار،
• فریادی می شد بی هراس!
• اما آنان مرا،
• با آذرخش ِ عصیان،
• محبوس در اندیشه ای دوخته لب
• و طغیان روح رهایی،
• در پشت سد جنون دستانی بسته
• با پاهایی به جراحت نشسته از کیمییای دلیری،
• از بلندای اوهامشان آویختند.
• و تنها تو را می خواستند،
• قدح گردانِ هوس هایِ نیمه شب باشی
• تا با چیدن ِ شکوه زیبایی از شاخسار ِ جوانی ات،
• چون شاخه ای تهی شده از برگ و بار روییدن،
• بی حاصلت کنند.
• پس تو را از شاخه ی بلوغ ِ سر به هوایت چیدند
• تا از حجره ای به حجره ای،
• و از آغوشی به آغوشی بکشانندت.
• اما تو،
• نجابتت آنچنان مقدس بود،
• که خدا نیز از نزدیک شدن به باکره گی ات،
• می هراسید.
• و آنان،
• با آتش ِ شهوانی ِ خشونت،
• پنهان در پشتِ مهربانی ِ نگاهت
• با سوء ظن ِ نگاهی مشکوک،
• از زوایایِ چشمانی مرموز،
• به هر دستی که به نیکی می گرایید،
• دیوانه تر شدند!
• و مرا با منجنیق ِ شقاوت،
• در دستان ِ راهزنی حقیر،
• سرمست از ستایش ِ مداوم ِ خویش،
• پرتاب کردند، به صحرا:
• به صحرایی که،
• راز ِ رویش ِ هر دانه ی تشنه لبی را،
• در زیر ِ خاکِ خوف،
• از گناهِ عشق به درختی تناور شدن،
• در مانده می نمود.
• و این چنین شد،
• که من به درونِ هسته ی خویش کوچیدم
• تا تمامی رمز و راز ِ رویش را،
• در گهواره ی نجوای مهر ِ مادرانه ای،
• از عطوفتِ نگاهم بیاکنم.
• تا اضطرابِ عطش ِ صحرا را،
• تا زمانِ ریزش ِ باران تاب آورد.
• "اما آنان راضی نمی شدند!"
• و مرا از فراز ِ دره ای هراسناک،
• پرتاب کردند،
• در میان طوفان:
• طوفانی نیست کننده،
• که کنکاش ِ جاودانه ی هر تلاشی را،
• در گره گشایی از دهشتِ ابهام ِ هستی،
• تباه می نمود.
• "اما آنان راضی نمی شدند!"
• و اندام ِ در هم شکسته ام را کشانیدند،
• به اتاقکی نفس گیر،
• به سیاهی نشسته از وحشتِ تنهایی:
• وحشتناک تر از هجوم ِ اشباح ِ توهم،
• عجین با هراسی کشنده،
• در باور ِ دیدگان ِ خرافی اوهام.
• تا با تجسم ِ مرگ،
• در ذهنی بریده شده از تمامی ِ هستی،
• یادت را به خاک بسپارم.
• امّا،
• من ِ همسو با پیچ و تابِ رویش،
• نه بدانسان بودم،
• تا در تاریکی ِ گم گشته راهی،
• تهی شده از نوازش ِ مهربان ِ نگاهی،
• گم ات کنم.
• و نه مجنون ِ یاغی قلب من،
• آنقدر حقیر،
• تا در بستری از شرم،
• با نسیان همبسترت کنم.
• تنها تو را فریاد می کشیدم،
• تو را!
• که ناصحان نیز رهایم نکردند،
• و آنقدر ـ مکرر ـ گفتند و گفتند:
• "مگر در تو چه یافته ام،
• که اینگونه مست و لایعقل،
• از پرتگاهِ نیستی،
• نمی هراسم؟"
• که دیگر حتی شبحی از آنان را نمی دیدم.
• جز نمایی از طلوع ِ صبجگاهی ِ تو،
• بر فراز ِ قله ای
• سر بر کشیده از میان ِ رؤیایی مه آلود!
• و براه افتادم،
• تا بیابمت.
• که ناصحان در تعجبِ حیرانِ عقل شان،
• بر جای خشکیدند.
• و رهزنان دیوانه تر شدند
• و قلبِ از تو سرشارم را،
• هزار پاره کردند
• و هر پاره در جوانه ای گم شد
• و هر جوانه تنها تو را می طلبید،
• چونان پرنده ای که پروازش را.
• و اینک در تمامی پنجره های گشوده،
• بر تارک هر حنجره ای،
• چون دیوانه ای که مرگ را نمی شناسد،
• نامت را در تمام تار و پود شهر فریاد می کشند:
• " آزادی! "
• این شعر، شعر فوق العاده نیرومندی است و از انرژی عشق و سماجت و پیگیری لبریز است.
• اگر چه ببرکت تصاویر بی مانند و ژرف و زیبا و واژه های تراشیده و سنجیده، جاذبه کهربائی خاصی دارد، ولی در مجموع شعر هراس انگیزی است و روح مرا بکلی به درد آورد.
• دهشت غصب آزادی چنان هنرمندانه، تردستانه و سرشته به عاطفه ای غول آسا ترسیم می شود که وحشت ناکترین کابوس ها را به خاطر خواننده خطور می دهد.
• نخست اندیشیدم که مرا به یاد فیلم «غریبه و مه» از بهرام بیضائی می اندازد که پس از بازداشت توسط ساواک تازه به محتوا و معنی و منظور نهفته در آن پی برده بودم.
• بعد حس کردم که مرا به یاد فیلمی از نروژ می اندازد که انسان های قسی القلبی برای تصاحب چندر غاز قبیله دیگر به قتل عام مردان و جوانان شان می پرداختند و زنان و کودکان شان را به بردگی می بردند.
• چهره سردسته های شان در خاطرم زنده شد و دلم به خون نشست.
• نمی دانم دیگر خواننده ها چه احساسی داشته اند.
پایان