۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

چاله ها و چالش ها (63)

سایه وار

مسعود دلیجانی
سرچشمه:

• چون سایه درختی
• که قد می کشد
• و می خزد
• بر روی سبزه زار

• و می رود
• تا گم شود در انتهای دشت
• و با شب یکی شود،

• در رگه هائی از خیال
سایه وار
• تا انتهای دلهره مرگ می روم!

• «اما از شوق زیستنم نمی کاهد.»

1
حا

• «چون سایه درختی
• که قد می کشد
• و می خزد
• بر روی سبزه زار

• و می رود

• تا گم شود در انتهای دشت
• و با شب یکی شود.»

• تصاویر این شعر موجز و مختصر، خیلی زیبا و بکر و بدیع اند.

• ظاهرا شب هر چه نزدیکتر می شود، سایه ها درازتر (بلحاظ کمی، رشد یافته تر) و غلیظ تر (بلحاظ کیفی، متکامل تر) می شوند و سرانجام به ظلمات شب مبدل می گردند:

• شاعر انگار قانون دیالک تیکی «گذار از تغییرات کمی به تحولات کیفی و برعکس» را به تبیین می کشند.

• شب در هر صورت، پایان سایه ها ست.
• شب تجسم (جسمیت یابی) بی کم و کسر سایه ها ست.

• ظاهرا سایه ها روند توسعه خاص خود را در این میان طی می کنند و ظلمات شب، نقطه اوج تکامل روندین آنها ست.
• این حقیقت امر هرگز در آئینه ضمیر من، با این ژرفا منعکس نشده بود.
• دست شاعر درد نکند که با توصیف خویش از عادی ترین پدیده ها، خصلت سوبژکتیف نوینی به آنها می بخشد:
• به بازتولید انسانی و سوبژکتیف آنها (چیزهای طبیعی و عینی) مبادرت می ورزد.

• حریفی گفته بود که کوه های معینی پس از نقاشی شدن از سوی نقاشی، زیباتر بنظر می رسند.

• در باره سایه ها نیز اکنون می توان چنین استنتاجی را به عمل آورد:

• سایه ها اکنون ـ پس از سرایش این شعر ـ عمیق تر درک می شوند و زیباتر جلوه می کنند.

• چرا زیباتر؟

• شاید از آن رو، که شناخت ـ در همه فرم های آن ـ سرچشمه زیبائی است!

• چرا شناخت سرچشمه زیبائی است؟

• «در رگه هایی از خیال
• سایه وار
• تا انتهای دلهره مرگ می روم!»

• «اما از شوق زیستنم نمی کاهد.»

• شاعر اکنون سایه آسا تا انتهای شب (دلهره مرگ) می رود، بی آنکه شوقش به جادوی زندگی کاهش یابد.

• منظور از رفتن تا «انتهای دلهره مرگ» چیست؟

• و چرا بر خلاف سایه از پیوستن به قافله مرگ (شب) سرپیچی می کند؟

• دلیل اینهمه دلبستگی به زندگی چیست؟


2
یاسین

• این شعر از زیبائی معرفتی و عاطفی خارق العاده ای سرشار است.

• آن سان که آدمی از بکرات خواندنش، نمی تواند سیر شود.

• سؤالاتی که کامنتگذار پیشین مطرح کرده اند، مرا به تأمل واداشته و دلم ـ علیرغم دو دلی ـ می خواهد که خطر کنم و پاسخکی آغشته به شک و تردید هم که شده برای برخی از آنها عرضه کنم:

• «سایه ها اکنون ـ پس از سرایش این شعر ـ عمیق تر درک می شوند و زیباتر جلوه می کنند.
• چرا زیباتر؟
• شاید از آن رو، که شناخت ـ در همه فرم های آن ـ سرچشمه زیبائی است!
• چرا شناخت سرچشمه زیبائی است؟»

• اعجاز هنر شاید این باشد که هنرمند، اوبژکت مورد نظر را (موضوع کار خود را) به سلیقه خود و بنا بر توان روحی خود، از نو می آفریند.
• من واژه «آفرینش» را به تقلید از حسین رزاقی در بیوگرافی اش، بکار می برم، اگرچه از آن دل چندان خوشی ندارم.
• زیرا آفرینش، پیدایش چیزی از نیستی را در خاطرم زنده می کند که امری محال است.
• از نیستی هرگز هستی نمی زاید، بی اعتنا به تمام تقلای فیلسوفان خردستیز بورژوائی واپسین و معاصر در جهت اثبات این یاوه.

• در هر حال، بسان آهنگر که از آهن، گاوآهن می سازد، یعنی طبیعت را با افزودن هنرمندانه روح (ایده و اندیشه) خود بدان، ـ به قول هگل ـ تغییر فرم می دهد، هنرمند نیز در این شعر، سایه های طبیعی را در آئینه روح خود چنان منعکس می کند که پرسونالیزه می شوند، جان می گیرند، رشد می کنند، خودسر می شوند و آن می کنند که خود می خواهند.

• حریفی قصه ای نوشته که سایه اش کسب خودمختاری کرده است و سودای دلبخواه خود را بر سر دارد.

• در همین شعر نیز سایه از درخت مربوطه کسب استقلال می کند:

• «قد می کشد و می خزد بر روی سبزه زار
• و می رود تا گم شود در انتهای دشت
• و با شب یکی شود.»

• همین انعکاس هنرمندانه بکر و بدیع (شناخت استه تیکی) به دهها دلیل مخزن زیبائی است.

• ایدئال دیرین انسانی در جهت کسب استقلال و آزادی، در جهت رهائی از بندگی و وابستگی، که در همین شعر بطور مطلقا مسکوت ـ بی کلامی و بی اشاره ای به این حقیقت امر ـ قد می کشد، شاید یکی از دلایل جاذبه لایزال آن باشد:

• گسستن زنجیرها از سوی سایه ها:
• گسستن رنجیرها از سوی وابسته ترین وابسته ها و غلامترین غلام ها.

• اما چرا شناخت فی نفسه منبع زیبائی است؟

• چرا با شناخت چیزی، شناسنده نسبت بدان احساس عشق و علاقه می کند؟


• دلیل این عشق و علاقه، همان دلیل عشق و علاقه خالق به مخلوق است، همان عشق و علاقه آهنگر به گاوآهن دست ساخت خویش و ضمنا به هر گاوآهنی است.


• حتی خدا پس از خلق حوا و آدم، در آفریده خویش نظر کرده و تبارک الله احسن الخالقین می گوید.

• چرا؟


• ظاهرا خدا هم در آئینه محصول کار خویش، به خودشناسی دست می یابد، به لیاقت ذاتی خود پی می برد:

• سوبژکت در آئینه اوبژکت، ماهیت خود را باز می شناسد.

• خودبازشناسی در محصول کار خویش رازی نیست:
• در برخورد به هر باغبانی، بنائی، نقاشی، نجاری می توان شاهد آن بود.
• دیوان های سعدی و حافظ و شاملو از این خودبازشناسی لبریزند.

• شناخت، روند کردوکار خاص انسانی است:
• شناخت چیزی با تولید مادی چیزی، تفاوت ماهوی ندارد و کار، سرچشمه لذت است و زیبائی.

• شناخت در همه فرم های آن، سرچشمه لذت است و زیبائی.

• شناخت با کار پیوند ریشه ای دارد که باید در فرصتی دیگر به تفصیل توضیح داده شود:
• شناخت از گردنه دیالک تیک سوبژکت اوبژکت می گذرد.

• مراجعه کنید به دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت در تارنمای دایرة المعارف روشنگری

• شناخت با کار تولیدی عجین شده است.

• دلبستگی شاعر به زندگی و امتناع او از پیوستن سایه وار به شب نیز با کار (چه کار مادی و چه کار معنوی) در رابطه ناگسستنی قرار دارد:
• شاعر اگر انگل و علاف و لومپن و هیچکاره می بود، استنباط دیگری از مرگ و زندگی می داشت.

• ستایش از مرگ از سوی طبقات اجتماعی واپسین نیز در همین حقیقت امر لانه دارد:

طبقات اجتماعی انگل و علاف و لومپن و هیچکاره، با کار بیگانه اند و نتیجتا از شناخت ماهیت انسانی خویش محروم اند، یعنی با سرچشمه لذت و زیبائی نوعی ـ انسانی و راستین بیگانه اند.

پایان
ویرایش متن از دایرة المعارف روشنگری است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر