۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

سیری در جهان بینی مجید نفیسی (2)

مادر و مجید نفیسی
شاعر، نویسنده و منتقد
همسایه ی من مویی زیبا دارد
12 سپتامبر 1993
تحلیل واره ای از شین میم شین

• همسایه ی من کاکلی سرفراز دارد

• و مویی فروتن بر شقیقه ها
• فلفل نمکی و مجعد.

• سبیلی پرپشت دارد
• که دانش اندوخته اش را می پوشاند
• و شانه هایی پهن
• که پناهی برای سرگذاشتن ها ست.

• به پا که می خیزد
• و چوبدستی اش را به سوی من نشانه می کند
• چون براده ی آهنی به سویش کشیده می شوم

• و در چشم های درخشانش
• یکباره فرو می ریزم.

• اینک او دارد در اتاقش
• آهنگی را به سوت می زند.

• صبح یکشنبه است
• همه در خوابند
• و او آماده ی رفتن به کلیسا ست.

• «امیگو!
• سوت های تو چه جوانند!»

• ریشش را تراشیده
• پیراهن سفیدش را پوشیده
• و همراه با زنش
• که اندامی کوتاه و فربه دارد
• به سوی دوج کهنه اش می رود.

• تمام راه پله از سوت او آکنده است
• و با هر تق تق چوبدستی اش
• ارواح خبیثه به اطراف می گریزند.

پایان

تلاشی برای تحلیل شعر
همسایه من موئی زیبا دارد!

• این شعر ـ مثل بقیه اشعار مجید نفیسی ـ به افیون سرشته است و هرگز نمی توان از مکررخواندنش سیر شد.

• حریفی می گفت که مجید نفیسی شاعر به تمام معنی است:
• یعنی از فرق سر تا نوک پا شاعر است.

• شعر مجید نفیسی از طبیعیت خارق العاده ای برخوردار است، انگار بسان گلی به نیروئی طبیعی و بی مداخله بنی بشر تشکیل یافته است.
• جستن کمترین اثر از تصنعیت در شعر او بیهوده است.

• این شعر ـ بظاهر ـ حاوی محتوای حقیری است، حقیقت امر بغرنج و و مغلق و دشواری در آن تبیین نمی یابد.

• ماجرا سرتاپا به همسایه مهاجر او در ایالات متحده امریکا مربوط می شود که سرتاپایش در چشم اکثریت هواداران شعر مجید نفیسی، پشیزی نمی ارزد.

• مجید نفیسی اما از قماشی دیگر است و معیارهای ارزشی خاص خود را دارد که در همه اشعارش از ریز و درشت، بسان پرچم سرخی برافراشته اند، پرچمی که دیدنش آسان نیست.

• هر آنچه که بنی بشر عادی بندرت می بیند و در می یابد، تمام مخیله مجید نفیسی را ـ بسان انبساط انار در زنبیل سهراب سپهری ـ پر می کند.

• قهرمانان شعر مجید نفیسی اکثرا از این تبار بی تبار اند.


حکم اول
• همسایه ی من کاکلی سرفراز دارد
• و مویی فروتن بر شقیقه ها
• فلفل نمکی و مجعد.

• اینها مهمترین مشخصاتی اند که مجید نفیسی از قهرمان خویش برای گفتن دارد، چه بی شباهت به گله شاعران خودفریفته غرقه در جلوه های فرم و پوچی و ابتذال.

• سخن شاعر نه از ویلا و کشتی تجملی و کاخ و کنسرن و تعداد صفرهای حساب بانکی همسایه خویش، بلکه از عادی ترین و پیش پا افتاده ترین دارائی او ست:

• کاکل و مو، همین و بس.

• جالب اما صفاتی اند که شاعر به کاکل و مو نسبت می دهد:
• کاکلی سرافراز و موئی فلفل نمگی، مجعد و فروتن!

• شاید هرگز کسی صفات بکر و بدیع سرافرازی و فروتنی را به کاکل و مو نسبت نداده است.

• سرافرازی و فروتنی سجایای انسانی اند و کمتر کسی به جمادات و اشیاء نسبت می دهد.

• شاید درست به همین خاطر است که صفات یادشده از حد کاکل و مو فراتر می روند و بسان آئینه ای از شعر، عمیق ترین زوایای شخصیت قهرمان شعر را منعکس می کنند:
• سرفرازی و تواضع انسان مولد سالخورده و ساده ای را.

حکم دوم
• سبیلی پرپشت دارد
• که دانش اندوخته اش را می پوشاند

• سبیل پرپشت قهرمان شعر در این حکم، نه صفتی انسانی، بلکه فونکسیونی شگرف کسب می کند که به نوبه خود نادر و کمیاب و بی نظیر است.
فونکسیون سبیل پرپشت عبارت است از چفت و بست در گنجینه دانش اندوخته در روند دشوار زیست و کار.

حکم سوم
• و شانه هایی پهن
• که پناهی برای سرگذاشتن ها ست.

• در همین حکم شاعر، هومانیسمی طراز نوین به هزار زبان در سخن است، عشقی زلال و لایزال به انسان مولد که طبقات مرفه به صفت «بی همه چیز» اش می آلایند و می گذرند.

حکم چهارم
• به پا که می خیزد
• و چوبدستی اش را به سوی من نشانه می کند
• چون براده ی آهنی به سویش کشیده می شوم

• در این حکم شاعر، رابطه میان قصه گو و قهرمان قصه تبیین می یابد:
• رابطه ای از جنس براده ای از آهن و آهنربا!

• جالب اما فونکسیون عجیبی است که چوبدستی پیرمرد کسب می کند:
• در چشم شاعر، چوبدستی حقیر به آهنربا و به عبارت دقیقتر به آدمربا بدل می شود و شاعر هومانیست را بسان براده ای از آهن به سوی خویش می کشد.

• اکنون تواضع بی ریای خود شاعر است که روان خواننده را به کیمیای عطر هومامنیسم معطر می کند.


• عصائی از جنس آدمربا!

• نه به کلامی نیازی است و نه حتی به اشاره و ایمائی!

• چگونه می تواند پای کلام و سخن در میان آید، وقتی که در گنجینه صاحب سخن به چفت و بست سبیل پرپشت بسته است و فونکسیون زبان به عهده عصائی
چوبین محول شده است؟

• زیبائی جادوئی نهفته در این شعر خارق العاده و غیرقابل تبیین است.


حکم پنجم
• و در چشم های درخشانش
• یکباره فرو می ریزم.

• عشق به بنی نوع بشر را بهتر از این نمی توان تصور و تصویر کرد:
• فروپاشی عاشقانه در چشم همنوعی بظاهر «بی همه چیز»، آنهم در چه دور و زمانه ای!

• فروپاشی در چشم همسایه ای سالخورد، در عصر جاهلیت مدرن که بربریت خونین از یاد رفته را به خاطر خسته خلایق خطور می دهد و از تعفن تهوع انگیزش، جامعه و جهان به جهنمی الیم می ماند.


حکم ششم
• اینک او دارد در اتاقش
• آهنگی را به سوت می زند.

• صبح یکشنبه است
• همه در خوابند
• و او آماده ی رفتن به کلیسا ست.

• «امیگو!
• سوت های تو چه جوانند!»

• در همین خطاب شگفت آگین «امیگو! سوت های تو چه جوانند!» هم نهایت زیبائی همسایه تصور و تصویر می شود و هم ضربان بی امان زخم همیشه خونچکان روان خروشان شاعر به گوش می رسد:
• هنر نه کشتن همنوعان خویش، بلکه حمایت از جان و مال و اعتبار و آبروی آنها ست!

حکم هفتم
• ریشش را تراشیده
• پیراهن سفیدش را پوشیده
• و همراه با زنش
• که اندامی کوتاه و فربه دارد
• به سوی دوج کهنه اش می رود.

• تمام راه پله از سوت او آکنده است
• و با هر تق تق چوبدستی اش
• ارواح خبیثه به اطراف می گریزند.

• همسایه می رود و عطر سوت جوانش سراسر راه پله را معطر کرده است و تق تق عصایش، ارواح خبیثه را در نظر شاعر شیدا می تاراند.

• با خروج انسان ساده ای، هستی رنگ و بوئی دیگر می گیرد.


• زیباتر از این نمی توان به ستایش از زندگی و زیبائی نشست!

• عمرش دراز باد!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر