• آقای کوینر از دو زن در باره همسرشان سؤال کرد.
• یکی از آندو در جوابش گفت:
• «بیست سال آزگار با او زندگی کردم.
• ما در اتاق واحدی روی تخت واحدی می خوابیدیم.
• صبحانه، ناهار و شام را با هم می خوردیم.
• او راجع به همه کارهایش برایم می گفت.
• من با پدر و مادرش آشنا شدم و با همه دوستانش رفت و آمد داشتم.
• همه بیماری های او را که خودش می شناخت، می شناختم و بیماری های دیگر او را نیز.
• من او را بهتر از همه کسانی که می شناختندش، می شناختم.»
• آقای کوینر پرسید:
• «پس او را می شناسی؟»
• زن جواب داد:
• «آری.
• می شناسم او را!»
• آقای کوینر رو به زن دوم کرد و از او نیز راجع به همسرش پرسید.
• او در جواب آقای کوینر گفت:
• «مدت های مدیدی از او بی خبر بودم و نمی دانستم که روزی باز خواهد آمد و یا نه.
• یک سال آزگار است که نیامده است و اکنون نمی دانم که روزی دو باره خواهد آمد و یا نه.
• نمی دانم اگر بیاید، از خانه های آبرومند خواهد آمد و یا از خانه های بندر.
• خودم در خانه آبرومندی سکونت دارم.
• کس چه می داند که اگر در خانه بی آبروئی سکونت داشته باشم، می آید و یا نه.
• او کم حرف است.
• با من، تنها راجع به مسائل من حرف می زند.
• در این زمینه اطلاعات دقیق دارد.
• من می دانم که او چه می گوید.
• می دانم؟
• وقتی پیش من می آید، گاهی گرسنه است و گه سیر.
• اما وقتی که گرسنه باشد، همیشه غذا نمی خورد و وقتی که سیر باشد، همیشه از خوردن غذا خودداری نمی کند.
• روزی با زخمی آمد.
• زخمش را بستم.
• روزی آوردندش.
• روزی همه کسانی را که در خانه من بودند، بیرون راند.
• وقتی «مرد ظلمت» خطابش می کنم، می خندد و می گوید:
• «ظلمت رفتنی است و نور ماندگار!»
• گاهی اما از شنیدن این واژه زیر و رو می شود.
• نمی دانم که دوستش دارم و یا نه.
• من ... »
• آقای کویر با دستپاچگی گفت:
• «بس کن، دیگر!
• می بینم که می شناسی اش.
• تو او را بیش از هر کسی که کسی را می شناسد، می شناسی!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر