• آقای کاف شاهد بد رفتاری مردی با کودکی بی پناه شده بود و اکنون رنجی بسان خوره به جانش افتاده بود و درمانده اش کرده بود.
• از این رو چاره ای جز نقل ماجرا نداشت:
• پسرک گوشه خیابان ایستاده بود و زار زار می گریست.
• رهگذری با مهربانی دلیل گریه اش را پرسید.
• پسرک گفت:
• «دو تا سکه داشتم و می خواستم بروم سینما.
• پسری آمد و یکی از سکه ها را از دستم در آورد.»
• بعد پسری را در دوردست به مرد رهگذر نشان داد.
• «از کسی کمک نخواستی؟»، رهگذر پرسید.
• «چرا!»، پسرک گفت و گریه اش شدیدتر شد.
• «کسی صدایت را نشنید؟»، مرد رهگذر به مهربانی پرسید و دست نوازش بر سر پسرک کشید.
• «نه!»، پسرک هق هق کنان جواب داد.
• «نمی توانی با صدای بلند داد بزنی و کمک بخواهی؟»، مرد رهگذر پرسید.
• «نه!»، پسرک جواب داد و نگاهی سرشار از امید به مرد رهگذر انداخت که لبخند می زد.
• «پس سکه دیگر را رد کن، بیاد!»، مرد رهگذر گفت.
• سکه را از دست پسرک گرفت و با خیال راحت به راه خود ادامه داد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر