۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

پسرک بی پناه

قصه های آقای کوینر
برتولت برشت
برگردان میم حجری

• آقای کاف شاهد بد رفتاری مردی با کودکی بی پناه شده بود و اکنون رنجی بسان خوره به جانش افتاده بود و درمانده اش کرده بود.

• از این رو چاره ای جز نقل ماجرا نداشت:

• پسرک گوشه خیابان ایستاده بود و زار زار می گریست.

• رهگذری با مهربانی دلیل گریه اش را پرسید.


• پسرک گفت:
• «دو تا سکه داشتم و می خواستم بروم سینما.
• پسری آمد و یکی از سکه ها را از دستم در آورد.
»

• بعد پسری را در دوردست به مرد رهگذر نشان داد.

• «از کسی کمک نخواستی؟»، رهگذر پرسید.

• «چرا!»، پسرک گفت و گریه اش شدیدتر شد.

• «کسی صدایت را نشنید؟»، مرد رهگذر به مهربانی پرسید و دست نوازش بر سر پسرک کشید.

• «نه!»، پسرک هق هق کنان جواب داد.

• «نمی توانی با صدای بلند داد بزنی و کمک بخواهی؟»، مرد رهگذر پرسید.

• «نه!»، پسرک جواب داد و نگاهی سرشار از امید به مرد رهگذر انداخت که لبخند می زد.

• «پس سکه دیگر را رد کن، بیاد!»، مرد رهگذر گفت.

• سکه را از دست پسرک گرفت و با خیال راحت به راه خود ادامه داد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر