برتولت برشت
برگردان میم حجری
برگردان میم حجری
• آقای کاف لازم نمی دانست که آدمی حتما در کشور واحدی زندگی کند.
• او می گفت:
• «همه جا می توان گرسنگی کشید!»
• روزی از روزها، از شهری می گذشت که در اشغال دشمن کشوری بود، که آقای کاف در آن زندگی می کرد.
• افسری از افسران دشمن به آقای کاف ایست داد و او را از راه رفتن در کوچه و برزن شهر باز داشت.
• آقای کاف اطاعت کرد، ولی احساس عجیبی به او دست داد:
• احساس نفرت از افسر اشغالگر و نه فقط از خود او، بلکه بویژه از کشوری که او بدان تعلق داشت و دلش خواست که خودش و کشورش نیست و نابود شوند.
• آقای کاف ناگهان به خود آمد و پرسید:
• «چی سبب شد که من یکباره ناسیونالیست شدم؟
• چون به ناسیونالیستی برخورد کردم، ناسیونالیست شدم؟
• اما اگر ناسیونالیسم حماقت است و برخورد به حماقت موجب حماقت می شود، پس باید دست به ریشه برد و حماقت را ریشه کن کرد!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر