۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

«فنومنولوژی روح» هگل و مارکسیسم (4)

راین هاردت یلین
سرچشمه: توپوس
خدمات بین المللی به تئوری دیالک تیکی
برگردان شین میم شین

ادامه بخش سوم

• بیواسطگی بلحاظ منطقی تنظیم می شود و از نو پدید می آید و نمایش مسئله در «علم منطق» بطور سیستماتیک از نو تنظیم می شود و با «وجود» از نو آغاز می شود. (مراجعه کنید به هگل، ص 524 ـ 528، هانس هاینتس هولتس، «وحدت و تضاد»، جلد سوم، ص 9 ـ 25 ، لوکاچ، ص 509، 541)

• بیگانگی در قاموس هگل عبارت است از اینکه روح مطلق در طبیعت و تاریخ برونی می شود (تجسم و یا جسمیت می یابد. مترجم)، ولی در گذر از درک این شیئیت یابی به مثابه شناخت ساختار خویشتن خویش دوباره به خود می آید.

• (در سیستم دیالک تیکی ـ ایدئالیستی یونیورسال هگل، مقوله تجسم ـ بمثابه مرحله نفی ـ معنی سیستماتیکی کسب می کند که هر پدیده ای باید در مسیر توسعه خویش از آن بگذرد.
• روح نخست در خود (روحی که نخست وجود فی نفسه دارد)، خود را در شیئیت ابژکت معینی تجسم می بخشد و از طریق شناخت واقعیت تجسم یافته ـ بمثابه شیئیت یافتن سوبژکت روحی ـ به درخود و برای خود بودن مطلق دست می یابد.

• به قول هگل، «هستی بیواسطه روح ـ شعور دارای دو گشتاور است:
• گشتاور دانش و گشتاور شیئیت منفی دانش.

• روح اما شیئ می شود، زیرا آن حرکتی است بسوی دگر شدن، یعنی شیئ خویشتن خویش شدن و نفی این دگرباشی.»


• در این حرکت «بی واسطگی، تجربه نشدگی، یعنی انتزاعیت وجود حسی و یا ساده ی صرفا اندیشیده، خود را بیگانه می کند و سپس از این بیگانگی، به خویشتن باز می گردد و بدین طریق اکنون در واقعیت و حقیقت خویش نمودار می شود.»


• هگل هم در «منطق» خود و هم در کاربست منطق خود بر رشته های دیگر فلسفی بر ضرورت بی چون و چرای گشتاور تجسم در روند تحقق هر شیئ تأکید می ورزد.

• «تعین های محتوائی هر شیئی و همچنین ایده های انسانی باید تجسم پیدا کنند، در چیز عینی از خود بدر شوند، تا بدین طریق انسجام یک کل و وجود آن را کسب کنند.»


• هرچیز نامعین با نفی تجسم به کسب تعین بعدی خود ـ بمثابه «درخودباشی توسعه یافته اش» نایل می آید.

• بنابرین، هر چیز نامعین وحدتی است از درخودباشی و غیرخودباشی، یعنی نفی نفی.
• و لذا وجود تنها بمثابه شدن ، واقعی است.

• مقوله تجسم در فلسفه هگل برای متد دیالک تیکی او از اهمیت تعیین کننده ای برخوردار است.
• هگل کلیه مراحل واقعیت طبیعی و تاریخی را در یک روند سیستماتیک کلی روح، روحی که با تجسم خویش، خود را تحقق می بخشد، به هم پیوند می دهد.
• تجسم عبارت است از روندی که در آن «روح شدن خود را در فرم حادثه تصادفی آزادی نمودار می سازد.»
• طبیعت ـ برای مثال ـ روح تجسم یافته است، «روح بیگانه گشته با خویش» است:
• « تاریخ جنبه دیگر شدن روح است.
• تاریخ شدن داننده است، شدن شناساننده است.
• تاریخ روح در زمان تجسم یافته است.
• اما این تجسم نیز تجسم خویشتن خویش است...
• این شدن نشاندهنده حرکتی نازا ست، نشاندهنده کاروانی از ارواح است، نشاندهنده گالری ئی از تصاویر است....
• عالم ارواح که بدین طریق در هستی تشکیل می یابد، یادآور توالی ارواح است که هرکدام ـ بنوبه خود ـ دیگری را از عرصه بدر می کند.»

• آماج نهائی آنها عبارت است از نیل به «مفهوم مطلق .... که این تجسم را در خویشتن خویش مجسم می سازد» و روح در دانش مطلق موفق به نفی شیئیت خارجی خویش می شود.

• در این نکته، محدودیت ایدئالیستی هگل که او درچارچوب آن مقوله تجسم را مطرح می سازد، آشکارا عیان می گردد.
• مهمترین تبیین هگلی مقوله تجسم (که برای دوره پیدایش مارکسیسم نیز مهمترین محسوب می شود) در فلسفه حقوقی او صورت می گیرد.

• اینجا جامعه بورژوائی ـ در مقایسه با خانواده و در مقایسه با نظام اجتماعی اخلاقی ـ هماهنگ که بنظر هگل دولت است ـ بمثابه سیستم اخلاقیت «گمشده در افراط های خویش»، بمثابه تجسم اخلاقیت مشخص نمودار می گردد.

• هگل آن را بمثابه عرصه گذار صرف تلقی می کند، عرصه ای که اخلاقیت آگاه و آزاد باید زنده بگورش سازد.


• در آثار هگل و نسخه های دستنویس او، از جمله در فلسفه حقوقی، فلسفه تاریخ، سیستم اخلاقیت، درس های ینا و غیره مقوله تجسم در درک انتقادی از جامعه کاپیتالیستی به شکوفائی چشمگیری می رسد.


• اینجا کاربست توسعه یافته ای از مقوله تجسم صورت می گیرد، کاربستی که مارکس در نقد حقوق دولتی هگل و بررسی های اقتصادی (1844 میلادی) به معنای دموکراتیسم انقلابی اش به خدمت می گیرد و تکامل می بخشد. مترجم)


• مراجعه کنید به تجسم.


• مارکس درست همین مسئله را در تفکر هگل مورد انتقاد قرار می دهد، وحدت مطلق سوبژکت ـ اوبژکت در دانش مطلق را که وجود جهان خارج از بین می رود.

• عرفان هگلی نیز همین جا ست: ذوب اوبژکت و سوبژکت و به زبان عرفا، مخلوق و خالق در یکدیگر. مترجم

• در قاموس مارکس، عینیت آنچه که در هیئت طبیعت هست، نمی تواند دوباره در سوبژکت واپس گرفته شود.

• مارکس علاوه بر این، این عیب و نقص را در تفکر هگل مورد انتقاد قرار می دهد که هگل در نمایش ایدئالیستی بیگانگی به علل رئال بیگانگی برخورد نمی کند، بلکه ان را تنها در روند شعور برسمیت می شناسد، به مثابه مراحل و محدودیت های مختلف روح در جریان خودگشتنش. (مارکس و انگلس، «خانواده مقدس»، 1953، ص 75. ی. یلنی، ص 203)


• مارکس بر خلاف هگل، بیگانگی را به مثابه وارونگی سوبژکت ـ اوبژکت انسان و فراورده کارش محسوب می دارد.
• پیش شرط بیگانگی فرم بیگانه گشته تولید است.
• یعنی تولید ایزوله گشته مولدین خصوصی که موادشان از قبل، اجتماعی نیستند.
• زیرا آنها ـ به مثابه کالا و پول ـ باید از طریق دست به دست شدن در بازار تحقق یابند.

• «انتقاد از اقتصاد سیاسی» تحلیل دقیق و انتقاد رادیکال از گرایشات استقلال یابی روزافزون اقتصاد کاپیتالیستی است.
• آنچه که مارکس اینجا سوبژکت تاریخی می نامد، مناسبت سرمایه است و نه طبقه کارگر و یا طبقه بورژوازی .
• طبقه کارگر و طبقه بورژوازی هر دو تابع مناسب سرمایه اند.

• در این میان، مناسبت خودفرمای (خودتعیینگر) سرمایه به معنی سوبژکت ـ اوبژکت واحدی است که اگرچه از مجموعه اعمال در بازار تشکیل می یابد، ولی مستقل از اراده ها و خواست های فردی است و افراد را بطرز روزافزونی تابع و سرسپرده خویش می سازد.

• مارکس این مناسبت سرمایه را ـ همزمان ـ به مثابه یک رابطه اجتماعی رمزگشائی می کند:
• رابطه ای که با چیزها پیوند خورده است و به عنوان چیز نمودار می شود.
• ولی ماهیتا زاده و بیانگر مناسبت معینی است و آن عبارت از این است که در همه جوامع بشری تولید نعمات مادی صورت می گیرد.

• مارکس اما اعلام می کند که تنها در فرماسیون های اجتماعی ئی که در آنها مبادله خصوصی فراورده ها حاکم است، کار مشخص ـ مفید تابع ارزش می گردد، آنجا که صرف کار مجرد انسانی در واحدهای زمانی قابل اندازه گیری معیار است.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر