۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

جهان و جهان بینی سیاوش کسرائی (26)

سیاوش کسرائی (1305 ـ 1374) (اصفهان ـ وین)
زنهار
شین میم شین

• خاموش مان می خواهند و گمنام
• و از آن بتر، بد نام

• هان ای گلبانگ گلوبریده
• خونت را فریاد کن
• بذر سرخ رؤیا را
• بپاش
• با زبان هزار قطره و
• میندیش
• که شنونده ای ات هست یا نه
• که یاری خواهی خود یاری دهنده است

• نمی خواهندت
• پس خود را تکرار کن
• بسیار کن
• در کردار همسرت به پاکدامنی
• در رفتار فرزندت
• به دانش جویی، در سمت
• و در تلاش یارانت به همآوایی و همرایی

• در خانه باش و
• در کوچه

• در سبزه میدان و آن سوی پل
• در مزرعه و یک شنبه بازار

• در اعتصاب و عزای عاشورا
• میان توده باش و در خلوت خویش

• و به هر جای
• آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد

• و آن گاه
• تصویر نامیرای تصورت را
• زیاد کن
• زیاد کن
• چندان که حضور غالب از آن تو باشد
• تو

• مرا در این دامنه سهم
• سخن با آن لب است که با دشمن
• سخن نگفت و اینک
• به تبسم بسنده کرده است

• چه سود از به دلتنگی نشستن خاموش
• ای سنگ
• صخره
• فرو ریز تا آواری باشی

• ممان
• بدین سان دیواری حاجب دیروز و
• فردا

• دهان بگشا که
• هنگامه فروکش و طغیان است و
• خروشی باید
• اما

• باریکه آبی به زلالی
• بهتر
• که سکوتی به گرانباری فراموشی
• با تندآبی آلوده

• خاموش مان می خواهند و
• فراموش مان می خواهند

• با سخنی، اشاره ای و نگاهی
• ای خسیس محبت
• حتی به آهی
• دشمن را بشکن

• ای دوست کاهل با دست من بتاب به یاری
• شریان های گسسته را گرهی
• که خون به بیهوده می رود
• فریاد

• بر تو مباد
• که در پاسداری نام دیروز
• هم برین گنجینه بخسبی

• زنهار
• جان ظرفی شایسته کن
• خود از وظیفه لبالب و سر ریز می شود

• بلندآوازگی
• دویدن بر ریسمان بین قله ها ست
• به روزگاری که خصم
• از دو سوی در کمین نشسته است

• بر زمین گام بردار
• که خاک و خاکیان به هواداری ات
• همواره سزاوارترند

تلاشی برای تحلیل شعر
زنهار

حکم ششم
• مرا در این دامنه سهم
• سخن با آن لب است که با دشمن
• سخن نگفت و اینک
• به تبسم بسنده کرده است

• مفاهیمی که سیاوش در این حکم به کار می برد، عبارتند از «سکوت در زیر شکنجه» و «اکتفا به لبخند»
• سیاوش اکنون از عام به خاص می رود، از گلبانگ گلوبریده، از اندام بی سر (عام)، به عضوی از اندام، به فردی از افراد (خاص) رجوع می کند و رهنمود مشخص صادر می کند.
• فرد مورد نظر در زیر شکنجه مثل وارطان در شعر شاملو «سخن نمی گوید»، ولی چنان به سکوت خو می کند که حرف زدن یادش می رود و به تبسمی بسنده می کند.

• سیاوش ظاهرا فکر می کند که الکنیت او ارادی است و خود خواسته.

• او احتمالا نمی داند که ما اینجا نیز با فقر شعور و شناخت و تفکر سر و کار داریم.

• عضوی از اعضای اندام بی سر چه برای گفتن می تواند داشته باشد؟


• بدون نفوذ تئوری در انسان ها چگونه می توان از آنها انتظار عمل داست؟


• و بدون عمل چگونه می توان ساز و برگ تئوری را سوهان زد؟


• تبسم این جور انسان ها برای خالی نبودن عریضه است و بس.

• اندام بی سر را نمی توان به عمل وادشت.

• چرا که عمل اجتماعی و انقلابی انسان ها باید سیر درونی طی کند و بعد برونی شود.


• عمل باید نخست در عالم روح تمرین شود، در قالب مدل فکری ریخته شود، بعد بر پایه مدل روحی جامه مادی بپوشد.


• مارکس می گفت:

• بدترین عمله از بهترین زنبور بهتر است.
• برای اینکه عمله کلبه ای را که می خواهد بسازد، قبل از ساختن آن، ایده کلبه را در کله اندیشنده خود می سازد، بعد همان ایده را با خاک و آب و آجر و آهن و آهک و غیره مادیت می بخشد و آخر سر چیزی ساخته می شود که شباهت غریبی به مدل فکری او دارد.

• بدون تئوری رهائی نمی تواند رهائی اجتماعی وجود داشته باشد.


• تئوری رهایی را اما نمی توان بطور اوتوماتیک، بدون زحمت عرقریز بدست آورد.

• این وظیفه کله است که اندیشه را در اختیار اندام قرار دهد.
• این وظیفه حزب است که تئوری را در اختیار تشکیلات قرار دهد، بدنه خود را به زره تئوری مجهز کند.
• و گرنه از گلبانگ گلوبریده انتظار لبخند خشک و خالی هم بیهوده است.

حکم هفتم
• چه سود از به دلتنگی نشستن خاموش
• ای سنگ
• صخره
• فرو ریز تا آواری باشی

• ممان
• بدین سان دیواری حاجب دیروز و
• فردا
• دهان بگشا که
• هنگامه فروکش و طغیان است و
• خروشی باید
• اما

• باریکه آبی به زلالی
• بهتر
• که سکوتی به گرانباری فراموشی
• با تندآبی آلوده

• مفاهیمی که سیاوش در این حکم به کار می برد، عبارتند از «سنگ»، «ریزش»، «آوار»، «دیوار»، «خروش»
• سیاوش از سنگواره ها همان انتظاری را دارد که از گلبانگ گلو بریده داشته است.
• سنگواره باید فروریزد تا آواری باشد.

• شکست سکوت در سراسر این شعر هرگز به معنی شروع به روشنگری به کار نمی رود.


• سقوط صخره و سنگ چیزی به شعور جامعه اضافه نمی کند، بلکه خشک و تر را زیر خود مدفون می سازد.


• این همان نیهلیسم است که تار و پود احکام پیشین بدان سرشته بوده است.


• چون سخنی برای گفتن نیست، چون قافیه تنگ آمده، پس باید خون خود را فریاد کرد و مثل صخره بر سر هست و نیست آوار شد.

• سیاوش برای اثبات صحت رهنمود خود به مقایسه باریک آبی زلال با تندآبی آلوده می پردازد.

• بن بست منطقی را بهتر از این نمی توان نشان خواننده داد.


• سیاوش هیچ دلیلی بر برتری باریکه آب زلال بر تندآبی آلوده ندارد.

• گاهی سکوت بمراتب معنامندتر از خروش بی محتوا، نیهلیستی و توخالی است.

حکم هشتم
• خاموش مان می خواهند و
• فراموش مان می خواهند

• با سخنی، اشاره ای و نگاهی
• ای خسیس محبت
• حتی به آهی
• دشمن را بشکن

• اندام بی سر اولا چگونه می تواند دوست از دشمن تمیز دهد، ثانیا چگونه می توان به سخنی، اشاره ای، نگاهی و یا آهی دشمنی را شکست؟

• نکته دیگری که در مفهوم «خاموش مان می خواهند» قابل بحث است، برخورد سوبژکتیویستی سیاوش به مسئله خاموشی و فراموشی است.

• خواستن همیشه به معنی توانستن نیست.
• اوتوماتیسمی از این دست وجود ندارد.
• اینکه «افرادی در برابر دشمن سخن نمی گویند و بعد به تبسمی قناعت می کنند»، علاوه بر علل سوبژکتیف (شعور و شناخت و تفکر)، علل اوبژکتیف (عینی) تعیین کننده ای نیز دارد و سیاوش نباید از این علل بی خبر باشد.
• نه سکوت به خواست دشمن برقرار می شود و نه به رهنمود سیاوش می تواند در هم بشکند.
• برای شکست سکوت نیز شرایط اوبژکتیف ـ سوبژکتیف لازم است.

حکم نهم
• ای دوست کاهل با دست من بتاب به یاری
• شریان های گسسته را گرهی
• که خون به بیهوده می رود
• فریاد

• طلب یاری از دوست نمی تواند صریحتر از این باشد.
• دوست باید به سیاوش کمک کند تا شریان های گسسته گره زده شوند و جلوی خونریزی گرفته شود.
• در همین حکم رنجی که سیاوش از ریخته شدن بیهوده خون جوانان می کشد، بوضوح نمایان می گردد.

• اما چگونه می توان شریان های گسسته را گره زد؟


• فقر فلسفه در جامعه سیاوش همه گیر است.

• هم آنان که به جنگ نابرابر می شتابند و هم آنان که گوشه گیری می کنند و به لبخندی بسنده می کنند و هم آنان که فرمان حرکت به پیش صادر می کنند، همه بدون استثناء از فقر فلسفه رنج می برند.

• بیسوادی همه گیر در همه سطوح به چشم می خورد.

• بدون نفوذ تئوری رهائی بخش در جان انسانی چگونه می توان او را به عملی اندیشیده و سنجیده دعوت کرد.
• سیاوش خود هم نمی داند که چه باید کرد.

حکم دهم
• بر تو مباد
• که در پاسداری نام دیروز
• هم بر این گنجینه بخسبی
• زنهار
• جان ظرفی شایسته کن
• خود از وظیفه لبالب و سر ریز می شود

• نگرانی سیاوش از این بابت است که مبادا همرزم کاهل بر گنجینه نام دیروز بخسبد.

• خود همین خفت و خیز بر گنجینه نام دیروز بهترین و ممکن ترین کاری است که اندام بی سر می تواند کرد.

• خود سر نیز دیری است که شقه شقه شده و هر شقه اش سازی برای خود می زند.
• پیدایش پرچم های رنگارنگ و گسست شریان ها نیز حداقل بلحاظ سوبژکتیف از همین شقه شقه گشتن سر سرچشمه می گیرد.

• شنیدنی اما تئوری پا در هوای سیاوش است:
• «از جان ظرفی شایسته فراهم آر، تا خود بطور اوتوماتیک از وظیفه لبالب و سرریز شود.»

• سیاوش ظاهرا خودش هم نمی داند که چه می گوید.


• چگونه می توان بدون کله اندیشنده جان داشت و علاوه بر آن، از ان ظرفی شایسته ساخت؟


• خرد اوتوماتیک فقط می تواند بر تجارب روزمره و فردی مبتنی باشد که در مجموع نمی توانند راهگشا باشند.


• کسی که به ساز تجارب فردی و روزمره برقصد، هرگز نمی تواند کلیت هستی اجتماعی را در نظر گیرد و برای فردا طرحی بریزد.


• شنیدنی تر اما پر شدن اوتوماتیک ظرف جان از وظیفه است.


• وظیفه تنها زمانی تعیین می شود که اندام سری فرمانده داشته باشد.

• تنها فرمانده تن است که می تواند به تقسیم کار درخور میان اعضا مبادرت ورزد و برای آنها تعیین وظیفه کند.
• در غیاب سر چگونه می توان از پرشدن خود به خودی ظرف جان از وظیفه سخن گفت؟

• اینها همه نشاندهنده بحران معنوی است که سیاوش و یارانش در آن دست و پا می زنند.


حکم یازدهم


• بلندآوازگی
• دویدن بر ریسمان بین قله هاست
• به روزگاری که خصم
• از دو سوی در کمین نشسته است

• منظور سیاوش از حکم «دویدن بر ریسمان بین قله ها» چیست؟

• آیا اشاره او به جوانان ماجراجوی سیر از جان است که در محاصره دشمن از هر سو به دویدن بر ریسمان بین قله ها خطر می کنند و جان بر سر سودا می نهند؟


• بی شک چنین است.


• سیاوش حتی دلیل و انگیزه این دویدن بر ریسمان بین قله ها را کشف و ابلاغ می کند:

• جست و جوی آوازه و نام.

• نام آوری در سنت دیرین فئودالی ریشه ای تنومند دارد.
• تمامت آثار سعدی و فردوسی و غیره از تبدیل آوازه به هنجار اخلاقی و اجتماعی نشان دارند.

• نیهلیسم با تکیه بر سنتی دیرین تئوریزه و توجیه می شود:


• رد تئوری بقاء، پویان بسان عارفی خردستیز فرموله می کند.


• جان گرانبها و بی جانشین بر سر نام نهادن!


• اشاره سیاوش به این حقیقت امر ظاهرا از سمپاتی همرزم دیروزش به ماجراجوئی تکروانه مد روز است.


• از این رو ست که سیاوش به مقایسه دست می زند:

• مقایسه تکروی در پی نام با رفتن به میان توده بی نام، بی توقع آوازه و نام.

حکم دوازدهم


• بر زمین گام بردار
• که خاک و خاکیان به هواداری ات
• همواره سزاوارترند

• این آلترناتیو سیاوش است:
• بلندآوازگی در شأن نماینده توده های بی نام نیست.

• نامجویان ریشه تبارشان به منجلاب فئودالیسم می رسد.


• پرولتاریا به نامجویان تره هم خرد نمی کنند.

• چرا که خود نام آوران بی بدیل بی اعتنا به نام اند.

• از این رو ست که رهنمود سیاوش نه جست و جوی بلندآوازگی، نه دویدن بر ریسمان بین قله ها، بلکه گام برداشتن بر زمین است، چرا که خاک و خاکیان به هواداری سزاوارترین اند.

• منظور از این کلام آخر چیست؟


آیا خاک و خاکیان به هواداری از پهلوانان توده ای سزاوارترند و یا برعکس، هواداری پهلوانان توده ای از خاک و خاکیان سزاوارترین راه و رسم و روال است؟

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر