سرچشمه: از هر دری سخن
rasipoor.blogfa.com
میم حجری
سکون
مهر 1389
rasipoor.blogfa.com
میم حجری
سکون
مهر 1389
• دستان اسیر موج کف بر لب
• بی واژه، از اتفاق غمناکی
• می گفت و نمی شنید امدادی
• ما تابع بادبان نومیدی
• گفتیم که نیست رام ما، سکاّن
• یعنی چو وقوع آن تصادف بود
• منجی اش بجز همان نخواهد شد
• غافل که در این مضیق فرصت سوز
• قطعیت مرگ بی تعارف بود
• بازیچه موج ها هزاران بار
• دستان غریق خویش را دیدیم
• دیدیم و از این سکون نجنبیدیم
تحلیل شتابزده شعر سکون
• این شعر در نگاه اول و سرسری، شعری عادی و همتراز با شعرهای دیگر بنظر می رسد، ولی فقط در نگاه اول و سرسری.
• فرم این شعر به زیورهای بدیعی مزین است:
حکم اول
• دستان اسیر موج کف بر لب• بی واژه از اتفاق غمناکی
• می گفت و نمی شنید امدادی
• تخیل و تصور نهفته در مفهوم بدیع «موج کفبرلب» ستایش انگیز است.
• چنین تشبیهی برای من تازگی مطلق دارد.
• رد پای نیما در این شعر به چشم می خورد:
• «من، دست من کمک ز شما می کند طلب! »
• دست های اسیر در چنگ امواج کفبرلب در این شعر، با زبان بی زبانی ـ بی کلامی ـ از اتفاق غمناکی سخن می گویند و بیهوده امدادی را انتظار می کشند.
• شاعر ظاهرا خواننده شعرش را به تفکر وامی دارد.
• او می خواهد که خواننده شعر بپرسد:
• «چرا؟
• چرا برای دست های گرفتار در چنگ امواج، دستگیری یافت نمی شود؟»
حکم دوم
• ما تابع بادبان نومیدی
• گفتیم که نیست رام ما، سکاّن
• شاعر ظاهرا در این حکم می کوشد که پاسخی به پرسش یادشده بدهد:
• بهانه و یا دلیل خودداری از امداد به همنوع در حال غرق گشتن، این است که «سکان کشتی به اختیار سرنشینان نیست.»
• آنچه در این حکم مطلق می شود، مقوله جبر است و نفی و انکار مقوله اختیار.
• این باور باطنی و ابرام همیشگی حافظ بوده است:
• «که بر من و تو در اختیار نگشاده است!»
• انسان بدین طریق از فونکسیون سوبژکتوارگی اش (سوبژکتیویته، فاعلیت) محروم می شود و تا حد موجودی علیل و ذلیل و هیچکاره تنزل می یابد.
• شاعر دلیل این بهانه را پیشاپیش گفته است:
• «ما تابع بادبان نومیدی» بوده ایم.
• نومید نمی تواند به عمل برخیزد.
• پیش شرط هر عملی، تدارک روحی و فکری آن است:
• عمله و بنا قبل از ساختن خانه، مدل خانه را در ذهن (ضمیر، دل) خود می سازند.
• بدون ایده نمی توان کار کرد.
• کار همیشه هدفمند و اندیشیده است.
• آب در هاون کوبیدن کار نیست.
• بدون امید این پیشمرحله عمل پیشاپیش نابود می گردد.
حکم سوم
• یعنی چو وقوع آن تصادف بود
• منجی اش بجز همان نخواهد شد
• سرنشینان در این حکم علت سقوط او را تصادفی تلقی می کنند.
• این نتیجه گیری مجاز است.
• آنچه ممنوع است، بنظر من، تعیین پیشاپیش تصادف به عنوان منجی است.
• شاعر هم ظاهرا قصد انتقاد از خود و انتقاد از سرنشینان کشتی را دارند و حق دارند:
• اگر اشتباه نکنم، هرگز نمی توان تصادف را پیشگوئی کرد:
• انسان ها فقط قادر به پیشگوئی ضرورت شناخته شده اند:
• به عنوان مثال:
• اگر آب را گرم کنیم، با فشار جو در صد درجه می جوشد.
• فرق تصادف با ضرورت این است که تصادف فرم جامه عمل پوشیدن ضرورت است.
• مثال:
• توپی به سوی دروازه فوتبال شوت می شود، به پیکر بازیکنی اصابت می کند، مسیری دیگر کسب می کند و وارد دروازه می شود.
• پیشگوئی این مسئله محال است.
• چون همین تصادف مطلوب بازیکن فوتبال، خود روندی قانونمند است و با تغییر یکی از فاکتورها (شدت شوت بازیکن، محل اصابت پای او، زاویه برخورد توپ به پیکر بازیکن حریف، وضع هوا، شدت و ضعف و سمت و سوی باد و غیره) توپ می تواند نه به دروازه، بلکه به جای دیگر برود.
• اگر روزی این قانونمندی ها بطرز فیزیکی و ریاضی محاسبه شوند و تقریر یابند، تصادف به ضرورت ارتقا می یابد.
• میان تصادف و ضرورت دیوار چین کشیده نشده است.
• تصادف می تواند به ضرورت بدل شود.
• آنگاه می توان آن را پیشگوئی کرد.
• ضرورت در فرم و البسه متنوع تصادف تحقق می یابد.
• پدر من می گفت که روح همه را عزرائیل قبض می کند (ضرورت مرگ در قاموس او) ولی بهانه ها متفاوتند تا نام عزرائیل بر زبان نیاید:
• تصادف ها متفاوتند (سرماخوردگی، سقوط، ضربه و غیره)
• به زبان فلسفی، مرگ (ضرورت) در فرم های مختلف (تصادف) جامه عمل می پوشد.
• مطلق کردن تصادف از نقطه نظر دیگری هم نادرست است:
• خصلت جاودان دیالک تیک این است که اقطابش پیوند ناگسستنی با هم دارند:
• تصادف گسسته از ضرورت و ضرورت گسسته از تصادف وجود ندارد.
حکم چهارم
• غافل که در این مضیق فرصت سوز
• قطعیت مرگ بی تعارف بود
• نتیجه خطای فکری سرنشینان کشتی جز این نمی توانست باشد:
• به امید تصادف کذائی رها کردن مغروق یعنی خواندن پیشاپیش فاتحه ای برای او.
• انتقاد شاعر بجا ست:
• سرنشینان می بایستی دست بکار شوند و بنا بر دانش و تجربه خویش راه نجاتی بیابند و یا اگر تجربه ای در دست نیست، به آزمون و آزمایش راه های نجات اقدام کنند.
حکم پنجم
• بازیچه موجها هزاران بار
• دستان غریق خویش را دیدیم
• دیدیم و از این سکون نجنبیدیم
• استنتاج نهائی شاعر از ماجرا در این حکم بیان می شود:
• دیدن دستان یاری جوی خویش در دست موج ها و مات و مفلوج نگریستن و اقدام نکردن.
• ولی چرا؟
• علت این فلج موت (کسرائی) فلج روح است.
• مغز چشمه اندیشه نیست، ارگان اندیشیدن است.
• ما به سبب امتناع از کار با مغز، از این ماده متعالی گچ می سازیم و در مواقع حساس، خود را به دست امواج کور (جبر طبیعی و یا اجتماعی) می سپاریم تا هر بلائی که خواست بر سرمان بیاورد.
• اینکه در کشوری 6 میلیون انسان دگراندیش را پس از کشیدن شیره جان شان می سوزانند، بی آنکه میلیون ها شهروند لب به اعتراض بگشایند، دلیلش تخریب پیشاپیش خرد توده ها ست که بوسیله نیچه ها، یاسپرس ها، هایدگرها و صدها شبیه آنان صورت می گیرد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر