• در یکی از شب های تابستان، که هوا خیلی گرم بود، شبگرد کوچک ـ فانوس بدست ـ در شهر می گشت.
• همه خواب بودند.
• همه چیز ـ بظاهر ـ مثل همیشه بود.
• اما وقتی که شبگرد کوچک به خانه دخترک باد کنک فروش رسید، دید که او تعداد زیادی از باد کنک های رنگی را، بیرون خانه، به درختی بسته و رفته است.
• شبگرد کوچک زیر لب غرید:
• چه بی خیالند مردم!
• اگر حالا باران بیاید، همه باد کنک ها خیس خواهند شد.
• از این رو، تصمیم گرفت که باد کنک ها را از درخت باز کند و به خانه دخترک باد کنک فروش ببرد.
• اما وقتی بند باد کنک ها را از شاخه درخت باز کرد، اتفاق عجیبی افتاد.
• چه اتفاقی؟
• باد کنک ها شبگرد کوچک را یواش یواش بالا و بالاتر بردند.
• آن سان که شبگرد کوچک تا بالای پشت بام خانه ها رسید.
• در آغاز ترسش گرفت، ولی بعد خوشش آمد که از بالا بالاها به تماشای زمین بپردازد.
• روی زمین همه چیز کوچک بود:
• درخت ها کوچک بودند.
• چپرهای باغ ها کوچک بودند و گربه های پشت بام ها هم همینطور.
• و ماه به او نزدیکتر از همیشه بود.
• اما پس از چندی دلش گرفت و خواست که دو باره به زمین برگردد، ولی هرچه دست و پا زد، کارگر نشد و او همچنان در آن بالا بالاها ماند.
• ناراحت و غمگین به گریه افتاد و قطرات اشکش روی گل ها ریخت.
• و گل ها فکر کردند که باران می بارد.
• سپیده که زد، مردم از خانه ها بیرون آمدند.
• زن گل فروش، اولین کسی بود که شبگرد کوچک را دید و به دیگران نشان داد.
• شبگرد کوچک از مردم کمک خواست، ولی کسی دستش به او نمی رسید و چاره ای نمی دانست.
• گفتند:
• شاید راه چاره را دخترک باد کنک فروش بداند.
• و به سراغش رفتند.
• دخترک باد کنک فروش بیرون آمد و با صدای بلند خطاب به شبگرد کوچک گفت:
• باد کنک ها را یکی پس از دیگری رها کن!
• شبگرد کوچک، قبل از همه، باد کنک سبز را رها کرد، بعد باد کنک قرمز را، بعد بادکنک زرد را و الی آخر.
• هر باد کنک را که رها می کرد، قدری پائین تر می آمد و وقتی آخرین باد کنک را رها کرد، به زمین رسید.
• مردم هورا کشیدند.
باد کنک ها اما روزهای متمادی بالای خانه ها در هوا ماندند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر