۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

نفسی تازه کنیم!


جعفر کوش آبادی (1320ـ 1388)
آثار:
سفر با صداها
ساز دیگر
اژدهای سیاه
چهار شقایق
منظومه کوچک خان
در آینه


نفسی تازه کنیم
(از مجموعه ساز دیگر، چاپ دوم، 1357، انتشارات دنیای کتاب)

• غافل از زمزمه دعوت رود،
• که از ما دورترک می گذرد،
هم چنان ماهی بر خاک، به خود می تابیم.

• نفسم تنگ آمد،
• نفسی تازه کنیم،
• رودها با هم می پیوندند،
• تا که دریایی گسترده شود.

• چند بی هوده و بی ره رفتن؟
• چند با دلتنگی در تب و تاب؟

• این که «شب تاریک است
• و نگاه سحرش در پی نیست»،
• صحبت مرد زمینگیری بود،
• که پریشب در کوچه ی ما،
• مرگ را سر بنهاد.

• خسته ای می پرسد:
• «رستگاری مان کو؟»

• به عبث قله ی کوهی را در پیله ی مِه،
• می نمایانیمش

• و کسی نیست بگوید، باری


• «رستگاری قدمی است،

• که ز جا برکندت.»

• سخن از عطر اقاقی ها در غربت باد،
• سخن از ابر که می بارد در کوهستان،
• برج رویینه ی دشمن را یک آجر کم خواهد کرد؟

• هر صدایی را پژواکی هست
• تو بگو، حرفی را مطرح کن
• که بسوزاند و جاروب کند
• هر چه را بر راهش از خار و خس است.

• قلب من گسترشی می خواهد
• من نمی خواهم، گلدان گلی دست آموز،
• سر ایوان بلندی باشم.

• دل من می خواهد،
• در میان مردم گل بکنم

• دل توفانی من،
• در خیابان هایی هست،
• که به کندوی پر از همهمه ی زنبوران می ماند.

• با من از یکرنگی حرف بزن!
• که کلید در باغ،
• جمع دل های پراکنده ماست.

• بی تو من قاصدکی گیجم و حیران در باد.
• تو مرا یاری کن،
• تا به ناخن ها از فندک ماه،
• آسمان شهر غمزده را،
• نور باران بکنم.

• خانه ات آبادان!
• چون حسن روزی در آبادی،
• سرو سبزی را از پا انداخت،
• سیب باغت را می خواهی انکار کنی؟

• سیب، خوشبو ست به باغ،
• باغ زیبا ست به ده،
• و حسن در ده مردی رهگذر است.

• از برای سبدی سیب، رفیق،
• گر چه اندک، جایی باز کنیم

• قوت بازوی دهقان را
• همه مردانه ستایش بکنیم،
• کافتاب نان را
• از دل گندمزار،
• به برادرها ارزانی کرد،
• و به اندازه ی یک پنجره نور،
• سینه ی تاریکی را بدرید.

• با بزک کردن شب
• جذبه ای دارد تاریکی ها

• سر بگردانی مانند برادرهایت
• که به بیداری می بالیدند،
مرغ پرچیده ی دشمنکامی خواهد بود،
• در قفس ها که به چشمان تو می آرایند.

• آه ای عاشق، بیراهه مرو،
• که در این تنگی، با بوی برنج،
• مدتی هست که دامن دامن دلهره می آرد باد،

• وحشت جنگل در شعله و دود،
• متلاشی شدن قلب پرنده بر خاک،
• رنگ خون من و توست،
• که به سیمای زمین می پاشند.

• به چه می اندیشی؟
• که در این تیرگی ترس آلود
• بوی پوسیدگی ذهنت را
• باد در باغ به هوشآمده، ریخت

• باد می آید، باد،
• و صداهایی از تاریکی،
• و کمک خواستن انبوهی در کوچه،
• و تو، در گوشه ی امن،

• باز می بینم با نشخوار خاطره ها
• رستمی دیگر هستی رخشسوار

• نه برادر این نیست،
• راه را گم کردی
• و به یادی کوچک دل بستی،

• آسمان را بنگر،
• بادبادک های دیروزین،
• که به غفلت، من و تو با نخ پوسیده هواشان کردیم،
• همه در حال فرو ریختن است.

• به خیابان های شهر بیا،
• که هیاهوی دگرگونی ها
• آب پاکی را بر دستانت خواهد ریخت.

• من به تسلیم نمی اندیشم،
• به هوای تازه
• باز باید نقبی دیگر زد

• و بدون پروا،

• به صداهای بلند کوچه
• و دگرگونی باید پیوست.

• زندگی پرواز است،
• جای پرواز من و تو خالی ست.

• شهر را بنگر، در ململ صبح،
• چشم افسوسش را بر جای خالی مان دوخته است.

• کوچه ها از ظلمت می ترسند.

• به چه می اندیشی؟
• روز خواهد آمد، می دانم،
• حالیا کبریتی روشن کن،
• پای مرگ و هستی در کار است.

• در دل یخبندان،
• حافظ آتش نارنگی باش

• که به زردآلو و سیب و گیلاس،
• تا به تابستان، راه است هنوز

• و همین است اگر می بینی،
• مثل بلبل که بهار گل ها،
• شور می بخشد آوازش را

• با دلی عاشق، ابرها را می نگرم
• و دگرگونی مردم در شهر
• پرده ای بالاتر می برد آوازم را.

• به خیابان های شهر بیا
• و درختی بنشان با من و صدها چون من
• و به دستان و دل خویش نگهبانش باش.

• چشم بر هم زنی، خواهی دید،
• که درختان برافراشته مان
• آشیان ماه و خورشید است
• و در آن مرغ به آزادی می خواند آوازش را.

• من به تسلیم نمی اندیشم.

• من و آن کوچه ی تنگ،
• من و آن کوچه خاک آلوده،

• خسته افتاده به زیر قدم رنجبران،
• که در آن پیرزنی تارش را،
• گوشمالی می داد،
• و چه عاشق می خواند:

• «مژده ای دل، که مسیحا نفسی می آید!»

• به خیابان برویم
• که فراز سرمان تنهایی
• اژدهایی است که چنبر زده است.

• در هوای خُنُک میدان ها،
• نفسی تازه کنیم.

• با صداهای بلند کوچه،
• فصل پیوستن ماست!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر