محمد خلیلی
برای رفیق کوش آبادی که هنوز در راه است
3 بهمن 1388
• ما همسفرانی بودیم
• با شعر روشن تو
• می رفتیم
• و تو می گفتی:
• «برویم
• الوان آفاق را
• بنوشیم
• در صراحی بامدادان
• و بتابیم
• در قوس تیراژه ها.»
*****
• می گفتی:
• «آخر، این تاریکی که
• ابدی نیست.»
• تاب ستاره ها را می چرخاندی
• تا خوشه های نور بپاشند
• بر گذرگاه های دشوار.
*****
• همین تازگی ها
• شکل سپیده را می نواختی
• با «سازی دیگر»
• و می سرودی
• سرود «شقایق» ها را.
• در بادهای تلخ،
• می رفتیم...
*****
• همه ی پرندگان را
• به ضیافت «فردا» می خواندی
• تا دانه بر چینند
• از خوان گشوده ی هستی.
*****
• می گفتی:
• «از «ماسوله» تا شهر که
• راهی نیست!»
• راستی را بگو
• آن پیرمرد عابر،
• در بیشه زار «ماکلوان»
• کدام راه را نشانت داد
• که تو
• تا انتهای نفس هایت
• پیمودی؟
*****
• حالا که رفته ای
• ما سهمی از تو را می بریم
• - در این زمستانی که نمی گذرد –
• تا اولین خوانش بنفشه ها.
• و تو باز
• خواهی دید
• شکفتن ارغوان ها را
• در پنجره ها
• و خواهی شنید
• زمزمه ی عشق را
• در کوچه ها
پایان
تیراژه: رنگین کمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر