کوروش آقامجیدی
سرچشمه: hasoosha.blogfa.com
• آنک چراغ قــرمــز ، ماندن به ناگزیـر
• یعنی دوبـاره دیر شــــد، آری دوباره دیر
• رنگ درنگ، سایه ی خود را فکنده است
• سنگین، به روی حوصله های جوان و پیر
• دستی نحیف و کوچک ـ آنسوتَرَک ـ کشد
• بر شیــشه دستمال کثیفی به رنگ قیر
• و پتک محکمی به سرش که: «نکن، نکن!
• بدتـر کثیف کردی اش آخر، بیا ، بگیر!»
• حالا غرور له شده از مشت کوچکش
• می افتد و به جاش درآ ن، سکه ای حقیر
• تردید: «پس دهد؟ بپذیرد؟ قبول؟ رد؟»
• باز امتحان ـ دوباره ـ چه بی رحم و سختگیر!
• آنک چراغ قــرمــز ، ماندن به ناگزیـر
• یعنی دوبـاره دیر شــــد، آری دوباره دیر
• رنگ درنگ، سایه ی خود را فکنده است
• سنگین، به روی حوصله های جوان و پیر
• دستی نحیف و کوچک ـ آنسوتَرَک ـ کشد
• بر شیــشه دستمال کثیفی به رنگ قیر
• و پتک محکمی به سرش که: «نکن، نکن!
• بدتـر کثیف کردی اش آخر، بیا ، بگیر!»
• حالا غرور له شده از مشت کوچکش
• می افتد و به جاش درآ ن، سکه ای حقیر
• تردید: «پس دهد؟ بپذیرد؟ قبول؟ رد؟»
• باز امتحان ـ دوباره ـ چه بی رحم و سختگیر!
*****
• آنک چراغ سبز وَ حرکت وَ می برد
• رنگ درنگ، سایه ی خود را از این مسیر
• اما هنــوز، آبی این چــــــــارراه را
• پوشانده است سایه ی یک لاشه خوار پیر
آذر هشتاد و شش
• رنگ درنگ، سایه ی خود را از این مسیر
• اما هنــوز، آبی این چــــــــارراه را
• پوشانده است سایه ی یک لاشه خوار پیر
آذر هشتاد و شش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر