لئو لیونی
برگردان میم حجری
• او را پتزه تینو صدا می کردند.
• پتزه تینو یک واژه ایتالیائی است.
• در ایتالیا «تکه کوچولو» را پتزه تینو می نامند.
• او خودش نیز این را می دانست:
• معنی اسم خود را.
• دیگران گنده بودند و هر کار دشواری از دست شان بر می آمد.
• فقط او بود، که کوچک بود.
• پتزه تینو همیشه با خود می گفت:
• «من باید ـ بی شک ـ تکه ای از چیزی باشم، تکه ای از چیز بزرگی.»
• یک روز تصمیم گرفت، برای پرسش سمج خویش، پاسخی بیابد و به راه افتاد.
• به تند رو که رسید، پرسید:
• «ببخشید! من تکه ای از تو نیستم؟»
• تند رو، حیرتزده گفت:
• «چی گفتی؟ تکه ای از من؟ فکر می کنی، من می توانستم تند بدوم، اگر تکه ای کوچک کم و کسر داشتم؟»
• پتزه تینو به راه خود ادامه داد.
• زورمند را در راه دید و از او پرسید:
• «من تکه ای از تو نیستم؟»
• زورمند جواب داد:
• «گوش کن کوچولو! اگر یک تکه از من کم و کسر بود، دیگر نمی توانستم زورمند باشم!»
• پتزه تینو دوباره به راه افتاد.
• وقتی غواص از ژرفای آب بیرون آمد، پتزه تینو از او هم پرسید.
• غواص گفت:
• «ببین! اگر کسی حتی یک تکه کوچک کم و کسر داشته باشد، دیگر نمی تواند شنا کند!»
• و دوباره به اعماق آب فرو رفت.
• پتزه تینو رفت و رفت.
• کوهنورد را که دید، فریاد زنان پرسید :
• «آهای! تو که آن بالائی! من تکه ای از تو نیستم؟»
• و به سوی او از کوه بالا رفت.
• کوهنورد خندید و گفت:
• «چطور می شود تصور کرد، که یکی بتواند از کوه بالا برود، ولی تکه ای از او کم و کسر باشد؟»
• پتزه تینو به پرنده هم که رسید، از او هم پرسید.
• ما می دانیم که پتزه تینو از پرنده چی پرسید و می دانیم که پرنده در جواب او چی گفت.
• سرانجام، پتزه تینو نزد غارنشین اندیشمند رفت و با صدای بلندی پرسید:
• «آهای غارنشین اندیشمند! تو چی فکر می کنی، من تکه ای از تو نیستم؟»
• غارنشین اندیشمند گفت:
• «فکر می کنی، کار آسانی است، که تکه ای از کسی کم و کسر باشد و بتواند در غار بنشیند و علاوه بر آن بیندیشد؟»
• پتزه تینو داد زد:
• «اما من باید تکه ای از چیزی باشم! اینطور نیست؟ دلم می خواهد، بالاخره این را بدانم.»
• غارنشین اندیشمند گفت:
• «پس برو جزیره وام!»
• صبح روز بعد، پتزه تینو با قایق کوچکش براه افتاد.
• سفر دشوار بود و دریا توفانزا.
• عاقبت سراپا خیس و خسته و کوفته، به جزیره وام رسید.
• شگفتا!
• در جزیره وام چیزی جز سنگ و صخره نبود.
• نه درختی، نه گیاهی و بدتر از همه نه جانداری!
• پتزه تینو از پستی ـ بلندی های جزیره سنگی بالا رفت و پائین آمد.
• پایین آمد و بالا رفت ...
• و آخرسر خسته و ناتوان سرش گیج خورد و افتاد.
• افتاد و تکه تکه شد، تکه های کوچک، تکه های بسیار کوچک!
• غارنشین اندیشمند حق داشت.
• حالا دیگر پتزه تینو فهمیده بود، که خودش نیز از تکه های بیشماری تشکیل یافته است، مثل بقیه چیزها، مثل همه چیزها.
• با احتیاط تمام، تکه های پراکنده خود را گرد آورد و وقتی مطمئن شد، که همه تکه هایش را با خود دارد، به قایق باز گشت.
• تصمیم داشت، هرچه زودتر به خانه برگردد.
• از این رو در تمام طول شب، پارو زد.
• دوستانش همه، در ساحل، چشم به راه او بودند.
• فریاد زد:
• « من منم!»
• از شوق در پوست خود نمی گنجید.
• دوستانش منظور او را نفهمیدند.
• اما پتزه تینو دیگر غمی نداشت و به اندازه تک تک آنها احساس خوشبختی می کرد.
• و سرانجام دوستان او همه دریافتند، که او ـ تکه به تکه ـ کسی جز پتزه تینو دوست قدیم آنها نیست.
پایان
خواننده های گرامی:
این قصه تحت عنوان «تحلیلواره ای بر پتزه تینو» در همین تارنما مورد تحلیل قرار گرفته است.
برگردان میم حجری
• او را پتزه تینو صدا می کردند.
• پتزه تینو یک واژه ایتالیائی است.
• در ایتالیا «تکه کوچولو» را پتزه تینو می نامند.
• او خودش نیز این را می دانست:
• معنی اسم خود را.
• دیگران گنده بودند و هر کار دشواری از دست شان بر می آمد.
• فقط او بود، که کوچک بود.
• پتزه تینو همیشه با خود می گفت:
• «من باید ـ بی شک ـ تکه ای از چیزی باشم، تکه ای از چیز بزرگی.»
• یک روز تصمیم گرفت، برای پرسش سمج خویش، پاسخی بیابد و به راه افتاد.
• به تند رو که رسید، پرسید:
• «ببخشید! من تکه ای از تو نیستم؟»
• تند رو، حیرتزده گفت:
• «چی گفتی؟ تکه ای از من؟ فکر می کنی، من می توانستم تند بدوم، اگر تکه ای کوچک کم و کسر داشتم؟»
• پتزه تینو به راه خود ادامه داد.
• زورمند را در راه دید و از او پرسید:
• «من تکه ای از تو نیستم؟»
• زورمند جواب داد:
• «گوش کن کوچولو! اگر یک تکه از من کم و کسر بود، دیگر نمی توانستم زورمند باشم!»
• پتزه تینو دوباره به راه افتاد.
• وقتی غواص از ژرفای آب بیرون آمد، پتزه تینو از او هم پرسید.
• غواص گفت:
• «ببین! اگر کسی حتی یک تکه کوچک کم و کسر داشته باشد، دیگر نمی تواند شنا کند!»
• و دوباره به اعماق آب فرو رفت.
• پتزه تینو رفت و رفت.
• کوهنورد را که دید، فریاد زنان پرسید :
• «آهای! تو که آن بالائی! من تکه ای از تو نیستم؟»
• و به سوی او از کوه بالا رفت.
• کوهنورد خندید و گفت:
• «چطور می شود تصور کرد، که یکی بتواند از کوه بالا برود، ولی تکه ای از او کم و کسر باشد؟»
• پتزه تینو به پرنده هم که رسید، از او هم پرسید.
• ما می دانیم که پتزه تینو از پرنده چی پرسید و می دانیم که پرنده در جواب او چی گفت.
• سرانجام، پتزه تینو نزد غارنشین اندیشمند رفت و با صدای بلندی پرسید:
• «آهای غارنشین اندیشمند! تو چی فکر می کنی، من تکه ای از تو نیستم؟»
• غارنشین اندیشمند گفت:
• «فکر می کنی، کار آسانی است، که تکه ای از کسی کم و کسر باشد و بتواند در غار بنشیند و علاوه بر آن بیندیشد؟»
• پتزه تینو داد زد:
• «اما من باید تکه ای از چیزی باشم! اینطور نیست؟ دلم می خواهد، بالاخره این را بدانم.»
• غارنشین اندیشمند گفت:
• «پس برو جزیره وام!»
• صبح روز بعد، پتزه تینو با قایق کوچکش براه افتاد.
• سفر دشوار بود و دریا توفانزا.
• عاقبت سراپا خیس و خسته و کوفته، به جزیره وام رسید.
• شگفتا!
• در جزیره وام چیزی جز سنگ و صخره نبود.
• نه درختی، نه گیاهی و بدتر از همه نه جانداری!
• پتزه تینو از پستی ـ بلندی های جزیره سنگی بالا رفت و پائین آمد.
• پایین آمد و بالا رفت ...
• و آخرسر خسته و ناتوان سرش گیج خورد و افتاد.
• افتاد و تکه تکه شد، تکه های کوچک، تکه های بسیار کوچک!
• غارنشین اندیشمند حق داشت.
• حالا دیگر پتزه تینو فهمیده بود، که خودش نیز از تکه های بیشماری تشکیل یافته است، مثل بقیه چیزها، مثل همه چیزها.
• با احتیاط تمام، تکه های پراکنده خود را گرد آورد و وقتی مطمئن شد، که همه تکه هایش را با خود دارد، به قایق باز گشت.
• تصمیم داشت، هرچه زودتر به خانه برگردد.
• از این رو در تمام طول شب، پارو زد.
• دوستانش همه، در ساحل، چشم به راه او بودند.
• فریاد زد:
• « من منم!»
• از شوق در پوست خود نمی گنجید.
• دوستانش منظور او را نفهمیدند.
• اما پتزه تینو دیگر غمی نداشت و به اندازه تک تک آنها احساس خوشبختی می کرد.
• و سرانجام دوستان او همه دریافتند، که او ـ تکه به تکه ـ کسی جز پتزه تینو دوست قدیم آنها نیست.
پایان
خواننده های گرامی:
این قصه تحت عنوان «تحلیلواره ای بر پتزه تینو» در همین تارنما مورد تحلیل قرار گرفته است.
اگر خواندید، به هماندیشی با ما برخیزید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر