۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

پتزه تینو

پتزه تینو
لئو لیونی
برگردان میم حجری


• او را پتزه تینو صدا می کردند.

پتزه تینو یک واژه ایتالیائی است.

• در ایتالیا «تکه کوچولو» را پتزه تینو می نامند.

• او خودش نیز این را می دانست:
• معنی اسم خود را.

• دیگران گنده بودند و هر کار دشواری از دست شان بر می آمد.
• فقط او بود، که کوچک بود.

پتزه تینو همیشه با خود می گفت:
• «من باید ـ بی شک ـ تکه ای از چیزی باشم، تکه ای از چیز بزرگی.»

• یک روز تصمیم گرفت، برای پرسش سمج خویش، پاسخی بیابد و به راه افتاد.

• به تند رو که رسید، پرسید:
• «ببخشید! من تکه ای از تو نیستم؟»

تند رو، حیرتزده گفت:
• «چی گفتی؟ تکه ای از من؟ فکر می کنی، من می توانستم تند بدوم، اگر تکه ای کوچک کم و کسر داشتم؟»

پتزه تینو به راه خود ادامه داد.

زورمند را در راه دید و از او پرسید:
• «من تکه ای از تو نیستم؟»

زورمند جواب داد:
• «گوش کن کوچولو! اگر یک تکه از من کم و کسر بود، دیگر نمی توانستم زورمند باشم!»

• پتزه تینو دوباره به راه افتاد.

• وقتی غواص از ژرفای آب بیرون آمد، پتزه تینو از او هم پرسید.

غواص گفت:
• «ببین! اگر کسی حتی یک تکه کوچک کم و کسر داشته باشد، دیگر نمی تواند شنا کند!»

• و دوباره به اعماق آب فرو رفت.

پتزه تینو رفت و رفت.

کوهنورد را که دید، فریاد زنان پرسید :
• «آهای! تو که آن بالائی! من تکه ای از تو نیستم؟»

• و به سوی او از کوه بالا رفت.

کوهنورد خندید و گفت:
• «چطور می شود تصور کرد، که یکی بتواند از کوه بالا برود، ولی تکه ای از او کم و کسر باشد؟»

پتزه تینو به پرنده هم که رسید، از او هم پرسید.

• ما می دانیم که پتزه تینو از پرنده چی پرسید و می دانیم که پرنده در جواب او چی گفت.

• سرانجام، پتزه تینو نزد غارنشین اندیشمند رفت و با صدای بلندی پرسید:
• «آهای غارنشین اندیشمند! تو چی فکر می کنی، من تکه ای از تو نیستم؟»

غارنشین اندیشمند گفت:
• «فکر می کنی، کار آسانی است، که تکه ای از کسی کم و کسر باشد و بتواند در غار بنشیند و علاوه بر آن بیندیشد؟»

پتزه تینو داد زد:
• «اما من باید تکه ای از چیزی باشم! اینطور نیست؟ دلم می خواهد، بالاخره این را بدانم.»

• غارنشین اندیشمند گفت:
• «پس برو جزیره وام

• صبح روز بعد، پتزه تینو با قایق کوچکش براه افتاد.
• سفر دشوار بود و دریا توفانزا.
• عاقبت سراپا خیس و خسته و کوفته، به جزیره وام رسید.

• شگفتا!

• در جزیره وام چیزی جز سنگ و صخره نبود.
• نه درختی، نه گیاهی و بدتر از همه نه جانداری!

پتزه تینو از پستی ـ بلندی های جزیره سنگی بالا رفت و پائین آمد.
• پایین آمد و بالا رفت ...

• و آخرسر خسته و ناتوان سرش گیج خورد و افتاد.

• افتاد و تکه تکه شد، تکه های کوچک، تکه های بسیار کوچک!

غارنشین اندیشمند حق داشت.

• حالا دیگر پتزه تینو فهمیده بود، که خودش نیز از تکه های بیشماری تشکیل یافته است، مثل بقیه چیزها، مثل همه چیزها.

• با احتیاط تمام، تکه های پراکنده خود را گرد آورد و وقتی مطمئن شد، که همه تکه هایش را با خود دارد، به قایق باز گشت.

• تصمیم داشت، هرچه زودتر به خانه برگردد.

• از این رو در تمام طول شب، پارو زد.

• دوستانش همه، در ساحل، چشم به راه او بودند.

• فریاد زد:
• « من منم!»

• از شوق در پوست خود نمی گنجید.

• دوستانش منظور او را نفهمیدند.

• اما پتزه تینو دیگر غمی نداشت و به اندازه تک تک آنها احساس خوشبختی می کرد.

• و سرانجام دوستان او همه دریافتند، که او ـ تکه به تکه ـ کسی جز پتزه تینو دوست قدیم آنها نیست.

پایان

خواننده های گرامی:
این قصه تحت عنوان «تحلیلواره ای بر پتزه تینو» در همین تارنما مورد تحلیل قرار گرفته است.
اگر خواندید، به هماندیشی با ما برخیزید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر