۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

مال من ـ مال تو

به یاد خروشان قورباغه بزرگ نامیرا
عباس حجری

مال من ـ مال تو
نوشته لئو لیونی
برگردان میم حجری

• در قلب دریاچه ای، جزیره ای کوچک بود.
• این جزیره را سرخس های پهنبرگ و بوته های تنومند، به جنگلی انبوه بدل کرده بودند.

• دور تا دور این جزیره دریا بود و ساحل دریا از سنگریزه های گرد و هموار پر بود.
• در این جزیره کوچک، سه قورباغه بنام های میلتون، روپرت و لودیا زندگی می کردند.
• آنها همیشه خدا با یکدیگر مشاجره و دعوا داشتند.
• از صبح تا شب به همدیگر بد و بیراه می گفتند و در یکدیگر چنگ می زدند.

• میلتون خود را مالک دریا می دانست و به بقیه اجازه ورود به آب نمی داد:
• «یالله! از دریا بروید بیرون! آب مال من است!»

• روپرت خود را مالک خشکی می دانست:
• «به جزیره پا نگذارید! خاک مال من است!»

• و لودیا که برای شکار پروانه ای به هوا پریده بود، داد می زد:
• «هوا مال من است!»

• زندگی آنها اغلب چنین می گذشت.

• تا اینکه....

• یکی از روزها قورباغه بزرگی در برابرشان ظاهر شد و گفت:
• «من در طرف دیگر جزیره زندگی می کنم و از صبح تا شام جز دعوا و مرافعه شما چیزی نمی شنوم.
• این مال من است!
• آن مال من است!
• این که نشد زندگی!
• شما اصلا چیزی به نام صلح و دوستی نمی شناسید و تمام زندگی تان شده جنگ و ستیز.
• اینطور که نمی شود زندگی کرد!»

قورباغه بزرگ پس از گفتن حرف هایش، آهسته دور شد و در میان بوته های انبوه ناپدید گشت.

• هنوز چیزی از رفتن قورباغه بزرگ نگذشته بود که میلتون با کرم گنده ای در دهان بالا پرید.

• روپرت و لودیا دنبالش کرده بودند:
• «کرم ها اینجا مال همه است!»

• اما میلتون باد در غبغب انداخته بود و می گفت:
• «اما این یکی نه! این فقط مال من است!»

• ناگهان هوا تیره و تار شد و رگبار تندی باریدن گرفت.

• دانه های درشت باران، پشت سر هم فرو ریختند، آب دریاچه از لای و لجن پر شد و بالا آمد و جزیره کوچک، کوچک و کوچکتر شد و سرانجام ناپدید گردید.

• همه جا را آب فرا گرفته بود و انگار نه انگار که روزی جزیره ای آنجا بوده است.

• قورباغه ها را ترس و وحشت فرا گرفته بود.

• با ترس و لرز خود را به صخره هائی می رساندند، که هنوز زیر آب نرفته بودند، صخره های هموار و لغزنده و مرطوب.

• اما آب بالا و بالاتر می آمد و چیزی نگذشت که همه سنگها و صخره ها ـ به غیر از یکی از آنها ـ زیر آب رفتند.

• قورباغه ها هر سه، با هم روی آن صخره بزرگ جا گرفته بودند.

• از ترس و سرما می لرزیدند، ولی با این حال، از یک چیز خوشحال بودند:
• چیزی که به ایشان قوت قلب می داد:
• اینکه بالاخره همه با هم بودند و ترس و امیدشان یکی بود.

• پس از چندی، ابرهای تیره کوچ کردند و هوا روشن شد، باران آهسته تر گردید و بالاخره بند آمد.

• آنگاه قورباغه ها دریافتند که زیر پای شان نه صخره ای بزرگ، بلکه قورباغه بزرگ قرار داشته است، قورباغه بزرگی که در طرف دیگر جزیره زندگی می کرد.

• هر سه با خوشحالی و قدردانی داد زدند:
• «قورباغه بزرگ! تو ما را نجات دادی! تو ما را از مرگ نجات دادی!»

• صبح روزبعد، آب دریاچه دوباره زلال و روشن شد.

• نور خورشید از پشت ماهی های سیمگون می لغزید و به اعماق دریا فرو می رفت.

• قورباغه ها هر سه با هم، شاد و خوشبخت، دور تا دور جزیره را شنا کردند.

• بعد هر سه با هم به شکار پروانه رفتند.

• آن روزها هوا از پروانه های رنگارنگ پر بود.

• و بعد وقتی هر سه با هم، در سایه بوته های سرسبز، خستگی درمی کردند، دریافتند، که هرگز چنین خوشحال و خوشبخت نبوده اند!

• میلتون گفت:
• «زندگی مان چقدر آرام و دوستانه می گذرد!»

• روپرت گفت:
• «و چقدر زیبا و دوست داشتنی!»

• لودیا پرسید:
• «دلیلش چیه؟»

• و بعد هر سه به فکر فرو رفتند.

• راستی چرا؟

• سبب خوشبختی خارق العاده آنها چی بود؟

• مگر چه تغییری در زندگی شان رخ داده بود؟

• لودیا گفت:
• «دلیلش ساده است:
• حالا همه چیز مال همه است و راز خوشبختی ما همین است!»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر