موش دم سبز
• یکی بود، یکی نبود.
• در گوشه ای از جنگل های آرام ویلس هایر، یک دسته موش صحرائی در صلح و صفا زندگی می کردند.
• حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.
• هوا در زمستان و تابستان ملایم و مطبوع بود.
• همیشه نسیم خنکی می وزید و گیاهان را به رقص وامی داشت.
• هنوز مارها و روباه ها پای شان به آنجا نرسیده بود و دوستان کوچولوی ما در کنار یکدیگر خوش و خرم زندگی می کردند.
• تا اینکه ....
• صبح یکی از روزهای بهاری، یک موش شهری گذارش به آنجا افتاد.
• موش های صحرائی دورش را گرفتند و گفتند:
• «از شهر برای مان بگو!»
• موش شهری گفت:
• «در شهر بیشتر چیزها ترسناک و مرگبار اند. ولی استثناء هم وجود دارد.»
• پرسیدند:
• «مثلا چه چیزی استثنائی است؟»
• گفت:
• «مثلا کارناوال! کارناوال یک چیز استثنائی است. در کارناوال همه چیز غیر عادی است!»
• موش شهری که لحن مرموزی داشت، ادامه داد:
• «کارناوال یک واژه لاتینی است. کارناوال یعنی اینکه همه جا موزیک بزنند و مردم بریزند، توی خیابان ها و به رقص و پایکوبی بپردازند.»
• بعد، موش شهری از راه پیمائی ها گفت.
• از مارهای بادی گفت.
• از شیپورها گفت، از شیپورهائی که می توان از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
• و از مراسمی گفت، که مردم با لباس ها و قیافه های خنده داری ظاهر می شوند.
• موش های صحرائی هیجان زده گفتند :
• «بیایید ما هم یک کارناوال راه بیندازیم!»
• و غروب همان روز همگی کنار تخته سنگ بزرگی جمع شدند.
• فکرشان این بود که کارناوال شان را هرچه باشکوهتر برگزار کنند.
• «درخت ها را زینت می بندیم. راه پیمائی می کنیم. می رقصیم و نیمه های شب ماسک های مان بر سر می کشیم»، با خود گفتند.
• بعد به تهیه چیزهائی که برای کارناوال لازم بود، پرداختند.
• برگ ها را به شکل نوارهای باریکی بریدند، درخت ها و بوته ها را زینت بستند، ساقه گندم و غیره چیدند و ماسک هائی به شکل حیوانات درنده درست کردند که دندان های شان برق می زد و چشمان شان از حدقه بیرون زده بود.
• اوایل شب به میدان جشن رفتند.
• بیشترشان کلاه گیس و یا کلاه معمولی بر سر داشتند.
• یکی از آنها دمش را سبز رنگ کرده بود.
• و می گفت:
• «من موش گنده ترسناک دم سبزم!»
• جشن شروع شد.
• و آنها زدند، رقصیدند، آواز خواندند، خوش گذراندند و وقتی ماه در بالاترین نقطه آسمان ایستاد، در میان بوته های تیره انبوه قائم شدند، ماسک های شان را بر سر کشیدند و از پشت تنه درخت ها و تخته سنگ ها صداهای وحشتناک از خود در آوردند و با دندان های براق ماسک های شان همدیگر را ترساندند.
• و چنین بود که همه چیز از یادشان رفت.
• از یادشان رفت، که روزی موش های مهربان وصلح جوئی بوده اند.
• از یادشان رفت، که می خواستند جشن بگیرند، آواز بخوانند، برقصند و خوش باشند.
• هر کدام از موش ها فقط و فقط در این فکر بود، که هرچه وحشی تر و وحشتناکتر بنظر رسد.
• موش دم سبز بالای درختی نشسته بود، جیغ می کشید و صدای کروج کروج از خود در می آورد.
• وحشت همه جا حکمفرما بود و همه از همدیگر ترس داشتند.
• خطه خرم موش ها به جهنمی بدل شده بود.
• همه نسبت بهم کینه می ورزیدند و همه همدیگر را دشمن می داشتند.
• تا اینکه....
• یک روز صبح، چشم شان به موش وحشتناکی افتاد که به بزرگی یک فیل بود، بزرگترین موش روی زمین، انگار!
• اولش فکر کردند که او ماسک موش گنده بر سر کشیده است، ولی بعدا فهمیدند که او اصلا ماسک ندارد.
• در نتیجه وحشت شان چند برابر شد و پا به فرار گذاشتند.
• موش گنده به دنبال شان دوید و چون برعکس موش های دیگر، ماسک بر سر نداشت، بآسانی از آنها جلو تر زد و پرسید :
• «چه تان است؟ از چی می ترسید؟ مگر قیافه موش یادتان رفته؟»
• نفس نفس زنان گفتند :
• «نه! ولی تو که موش نیستی! تو به بزرگی فیلی !»
• موش گنده خنده اش گرفت :
• «چه حرف احمقانه ای! اگر این ماسک های نکبت را بردارید، می بینید که خودتان فرقی با من ندارید!»
• ترسان و لرزان ماسک های شان را برداشتند و دیدند که او راست می گوید.
• نفسی از سر آسودگی کشیدند و دو باره به یاد روزهای قبل از کارناوال افتادند، روزهائی که از همدیگر ترس نداشتند، از همدیگر بدشان نمی آمد و دنبال شادی بودند.
• و غروب همان روز آتش بزرگی روشن کردند و همه ماسک ها را به آتش کشیدند.
• وقتی ماسک ها می سوختند و شراره های رنگین به آسمان می رفت، همه با هم یکصدا گفتند:
• «یک همچو آتشی از هر کارناوالی زیباتر است!»
• وقتی آتش خاموش شد، صلح و دوستی به خانواده موش ها برگشت.
• روزها گذشت.
• دیگر کسی آن روزها را به خاطر خطور نداد.
• فقط موش دم سبز بود که وضعش با بقیه موش ها فرق داشت.
• او دم سبزش را در آب باران شست، ولی رنگش نرفت.
• در آب چشمه شست، خراشید، با دندان جوید، ولی فایده نداشت.
• دم او همچنان سبز ماند، سبز سبز!
• وقتی از او می پرسیدند:
• «چرا رنگ دمت سبز است؟»
• شانه بالا می انداخت و خیلی ساده جواب می داد :
• «هیچ! در کارناوال، شده بودم موش دم سبز!»
• و وقتی می پرسیدند:
• «کارناوال یعنی چی؟»
• خیلی عادی می گفت :
• «کارناوال یک واژه لاتینی است!»
• و بعد از راه پیمائی ها می گفت، از مارهای بادی می گفت و از شیپورها می گفت که می توان، از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
• ولی هیچگاه از ماسک ها نام نمی برد.
• در باره ماسک ها لام تا کام سکوت می کرد.
پایان
لئو لیونی
برگردان میم حجری
برگردان میم حجری
• یکی بود، یکی نبود.
• در گوشه ای از جنگل های آرام ویلس هایر، یک دسته موش صحرائی در صلح و صفا زندگی می کردند.
• حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.
• هوا در زمستان و تابستان ملایم و مطبوع بود.
• همیشه نسیم خنکی می وزید و گیاهان را به رقص وامی داشت.
• هنوز مارها و روباه ها پای شان به آنجا نرسیده بود و دوستان کوچولوی ما در کنار یکدیگر خوش و خرم زندگی می کردند.
• تا اینکه ....
• صبح یکی از روزهای بهاری، یک موش شهری گذارش به آنجا افتاد.
• موش های صحرائی دورش را گرفتند و گفتند:
• «از شهر برای مان بگو!»
• موش شهری گفت:
• «در شهر بیشتر چیزها ترسناک و مرگبار اند. ولی استثناء هم وجود دارد.»
• پرسیدند:
• «مثلا چه چیزی استثنائی است؟»
• گفت:
• «مثلا کارناوال! کارناوال یک چیز استثنائی است. در کارناوال همه چیز غیر عادی است!»
• موش شهری که لحن مرموزی داشت، ادامه داد:
• «کارناوال یک واژه لاتینی است. کارناوال یعنی اینکه همه جا موزیک بزنند و مردم بریزند، توی خیابان ها و به رقص و پایکوبی بپردازند.»
• بعد، موش شهری از راه پیمائی ها گفت.
• از مارهای بادی گفت.
• از شیپورها گفت، از شیپورهائی که می توان از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
• و از مراسمی گفت، که مردم با لباس ها و قیافه های خنده داری ظاهر می شوند.
• موش های صحرائی هیجان زده گفتند :
• «بیایید ما هم یک کارناوال راه بیندازیم!»
• و غروب همان روز همگی کنار تخته سنگ بزرگی جمع شدند.
• فکرشان این بود که کارناوال شان را هرچه باشکوهتر برگزار کنند.
• «درخت ها را زینت می بندیم. راه پیمائی می کنیم. می رقصیم و نیمه های شب ماسک های مان بر سر می کشیم»، با خود گفتند.
• بعد به تهیه چیزهائی که برای کارناوال لازم بود، پرداختند.
• برگ ها را به شکل نوارهای باریکی بریدند، درخت ها و بوته ها را زینت بستند، ساقه گندم و غیره چیدند و ماسک هائی به شکل حیوانات درنده درست کردند که دندان های شان برق می زد و چشمان شان از حدقه بیرون زده بود.
• اوایل شب به میدان جشن رفتند.
• بیشترشان کلاه گیس و یا کلاه معمولی بر سر داشتند.
• یکی از آنها دمش را سبز رنگ کرده بود.
• و می گفت:
• «من موش گنده ترسناک دم سبزم!»
• جشن شروع شد.
• و آنها زدند، رقصیدند، آواز خواندند، خوش گذراندند و وقتی ماه در بالاترین نقطه آسمان ایستاد، در میان بوته های تیره انبوه قائم شدند، ماسک های شان را بر سر کشیدند و از پشت تنه درخت ها و تخته سنگ ها صداهای وحشتناک از خود در آوردند و با دندان های براق ماسک های شان همدیگر را ترساندند.
• و چنین بود که همه چیز از یادشان رفت.
• از یادشان رفت، که روزی موش های مهربان وصلح جوئی بوده اند.
• از یادشان رفت، که می خواستند جشن بگیرند، آواز بخوانند، برقصند و خوش باشند.
• هر کدام از موش ها فقط و فقط در این فکر بود، که هرچه وحشی تر و وحشتناکتر بنظر رسد.
• موش دم سبز بالای درختی نشسته بود، جیغ می کشید و صدای کروج کروج از خود در می آورد.
• وحشت همه جا حکمفرما بود و همه از همدیگر ترس داشتند.
• خطه خرم موش ها به جهنمی بدل شده بود.
• همه نسبت بهم کینه می ورزیدند و همه همدیگر را دشمن می داشتند.
• تا اینکه....
• یک روز صبح، چشم شان به موش وحشتناکی افتاد که به بزرگی یک فیل بود، بزرگترین موش روی زمین، انگار!
• اولش فکر کردند که او ماسک موش گنده بر سر کشیده است، ولی بعدا فهمیدند که او اصلا ماسک ندارد.
• در نتیجه وحشت شان چند برابر شد و پا به فرار گذاشتند.
• موش گنده به دنبال شان دوید و چون برعکس موش های دیگر، ماسک بر سر نداشت، بآسانی از آنها جلو تر زد و پرسید :
• «چه تان است؟ از چی می ترسید؟ مگر قیافه موش یادتان رفته؟»
• نفس نفس زنان گفتند :
• «نه! ولی تو که موش نیستی! تو به بزرگی فیلی !»
• موش گنده خنده اش گرفت :
• «چه حرف احمقانه ای! اگر این ماسک های نکبت را بردارید، می بینید که خودتان فرقی با من ندارید!»
• ترسان و لرزان ماسک های شان را برداشتند و دیدند که او راست می گوید.
• نفسی از سر آسودگی کشیدند و دو باره به یاد روزهای قبل از کارناوال افتادند، روزهائی که از همدیگر ترس نداشتند، از همدیگر بدشان نمی آمد و دنبال شادی بودند.
• و غروب همان روز آتش بزرگی روشن کردند و همه ماسک ها را به آتش کشیدند.
• وقتی ماسک ها می سوختند و شراره های رنگین به آسمان می رفت، همه با هم یکصدا گفتند:
• «یک همچو آتشی از هر کارناوالی زیباتر است!»
• وقتی آتش خاموش شد، صلح و دوستی به خانواده موش ها برگشت.
• روزها گذشت.
• دیگر کسی آن روزها را به خاطر خطور نداد.
• فقط موش دم سبز بود که وضعش با بقیه موش ها فرق داشت.
• او دم سبزش را در آب باران شست، ولی رنگش نرفت.
• در آب چشمه شست، خراشید، با دندان جوید، ولی فایده نداشت.
• دم او همچنان سبز ماند، سبز سبز!
• وقتی از او می پرسیدند:
• «چرا رنگ دمت سبز است؟»
• شانه بالا می انداخت و خیلی ساده جواب می داد :
• «هیچ! در کارناوال، شده بودم موش دم سبز!»
• و وقتی می پرسیدند:
• «کارناوال یعنی چی؟»
• خیلی عادی می گفت :
• «کارناوال یک واژه لاتینی است!»
• و بعد از راه پیمائی ها می گفت، از مارهای بادی می گفت و از شیپورها می گفت که می توان، از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
• ولی هیچگاه از ماسک ها نام نمی برد.
• در باره ماسک ها لام تا کام سکوت می کرد.
ماسک ها در دور دورهای ذهنش، نیمه فراموش، مثل یک کابوس قرار داشتند.
پایان
چرا لئو لیونی قصه می گوید؟