۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

جهان و جهان بینی فروغ فرخزاد (3)

فروغ فرخزاد
(1313 ـ 1345) (1934 ـ 1966)
شین میم شین

گشت وگذاری در
اسیر 1331 (1952)
رؤیا

• باز من ماندم و خلوتی سرد
• خاطراتی ز بگذشته ای دور
• یاد عشقی که با حسرت و درد
• رفت و خاموش شد در دل گور

*****
• روی ویرانه های امیدم
• دست افسونگری شمعی افروخت
• مرده ای چشم پر آتشش را
• از دل گور بر چشم من دوخت

*****
• ناله کردم که ای وای این اوست
• در دلم از نگاهش هراسی
• خنده ای بر لبانش گذر کرد
• کای هوسران مرا میشناسی

*****
• قلبم از فرط اندوه لرزید
• وای بر من که دیوانه بودم
• وای بر من که من کشتم او را
• وه که با او چه بیگانه بودم

*****
• او به من دل سپرد و به جز رنج
• کی شد از عشق من حاصل او
• با غروری که چشم مرا بست
• پا نهادم به روی دل او

*****
• من به او رنج و اندوه دادم
• من به خاک سیاهش نشاندم
• وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم

*****
• در سکوت لبم ناله پیچید
• شعله شمع مستانه لرزید
• چشم من از دل تیرگی ها
• قطره اشکی در آن چشم ها دید

*****
• همچو طفلی پشیمان دویدم
• تا که در پایش افتم به خواری
• تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری

*****
• دامنم شمع را سرنگون کرد
• چشم ها در سیاهی فرو رفت
• ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت

*****
• وای برمن که دیوانه بودم
• من به خاک سیاهش نشاندم
• وای بر من که من کشتم او را
• من به آغوش گورش کشاندم


تحلیل رؤیا

حکم اول
• باز من ماندم و خلوتی سرد
• خاطراتی ز بگذشته ای دور

• یاد عشقی که با حسرت و درد
• رفت و خاموش شد در دل گور

• سخن از تنهائی است و عشقی که با حسرت و درد به گور سپرده شده است.
• زندگی انسانی هفده ساله چه شکوهی دارد!
• چه شده است؟

حکم دوم
• روی ویرانه های امیدم
• دست افسونگری شمعی افروخت

• مرده ای چشم پر آتشش را
• از دل گور بر چشم من دوخت

• در ویرانه های امید انسانی که هنوز زندگی را آغاز نکرده، مرده عشق او خفته است.

حکم سوم
• ناله کردم که ای وای این اوست
• در دلم از نگاهش هراسی

• خنده ای بر لبانش گذر کرد
• کای هوسران مرا می شناسی

• مرده عشق او ـ به طعنه و ملامت ـ هوسرانش می نامد.

حکم چهارم
• قلبم از فرط اندوه لرزید
• وای بر من که دیوانه بودم

• وای بر من که من کشتم او را
• وه که با او چه بیگانه بودم

• انسان هفده ساله از تصور اینکه از سر دیوانگی، عاشق خویش را بیگانه پنداشته و کشته است، دچار درد و اندوه گشته است.
• مفهوم «دیوانگی» نه به معنی جنون، بلکه به معنی جهل است، به معنی عدم تمیز آشنا از بیگانه است، به معنی فقدان قدرت تمیز حقیقت از باطل است.

• در این دوبیت، کاراکتر فروغ خردسال به نمایش گذاشته می شود، کاراکتر شاعری سرخ، کاراکتر شاعری که تار و پود وجودش به هومانیسم سرشته است و کشف حقیقت بزرگترین آماج ها ست.

• دو گشتاور تعیین کننده برای ارتقا به درجه پیشاهنگ:
• هومانیسم و حقیقتگرائی.

• حقیقت برای انسان طراز نوین، مقدس ترین مقدسات است و درد و حسرت و اندوه فروغ خردسال از همین رو ست.

• او نتوانسته به علت گرفتاری در دام غریزه (هوس)، حقیقت را از باطل تمیز دهد و لذا آشنا را بیگانه پنداشته و از خود رانده است و کشته است.
• برای جماعت عادی زن و مرد، چنین کردوکاری عجیب نیست.
• جهنم جامعه طبقاتی عرصه زد و خورد مدام است، سلاخ خانه ای بی مرز است که حتی گل های باغچه ها به خون آعشته است، کشتن و کشته شدن امری طبیعی و عادی است و گرنه به روایت توماس هوبس، دولت بمثابه دستگاه سرکوب و تنظیم امور ضرورت پیدا نمی کرد.

• اما اشکال کار اینجا ست که فروغ ـ حتی در هفده سالگی ـ با همه فرق دارد.
• او انسان عادی نیست.
• او انسانی طراز نوین است که علاوه بر حقیقتگرائی ـ و درست به دلیل حقیقتگرائی ـ در و دیوار ضمیرش از هومانیسمی زلال و ناب تشکیل یافته است.

حکم پنجم
• او به من دل سپرد و به جز رنج
• کی شد از عشق من حاصل او

• با غروری که چشم مرا بست
• پا نهادم به روی دل او

• اکنون انتقاد از خود انسان هفده ساله شروع می شود، تنبیه خود برای تنبه، تنبیه خود برای امتناع از تکرار خطا، تنبیه خود برای به خاطر سپردن اصول انسانیت طراز نوین :
• حقیقت و هومانیسم.

• تنبیه خود برای خود داری از خود خواهی، تنبیه خود برای تقدم جامعه بر فرد.

حکم ششم
• من به او رنج و اندوه دادم
• من به خاک سیاهش نشاندم

• وای بر من خدایا خدایا
• من به آغوش گورش کشاندم

• این ادامه انتقاد از خود است، این تازیانه است که انسان هفده ساله بر ضمیر خویش فرود می آورد، برای تطهیر خویش از «گناه»، به قول ارسطو.
• این وجه مشترک پارسایان و پاکان از هر سنخ و گرایش و دسته است.

حکم هفتم
• در سکوت لبم ناله پیچید
• شعله شمع مستانه لرزید

• چشم من از دل تیرگی ها
• قطره اشکی در آن چشم ها دید
• همچو طفلی پشیمان دویدم
• تا که در پایش افتم به خواری

• تا بگویم که دیوانه بودم
• می توانی به من رحمت آری؟

• از انسان سرخ حقیقتگرای هومانیست جز این هم نمی شود انتظار داشت:
• طلب پوزش از ستمدیده.

• انتقاد از خود باید مادیت یابد و جامه عمل بپوشد و آب رفته باید به جوی باز گردد.
• سرکوفت زدن بر خویشتن خویش کافی نیست.

حکم هشتم
• دامنم شمع را سرنگون کرد
• چشم ها در سیاهی فرو رفت

• ناله کردم : « مرو، صبر کن، صبر»
• لیکن او رفت بی گفتگو رفت.

• این انعکاس راستین جامعه فروغ هفده ساله است.
• جهنم جامعه طبقاتی بر مراد پاکان و پارسایان نمی گردد.

• داغ ـ چه بسا ـ بر پاکترین دل ها می نشیند!
• خنجر ـ چه بسا ـ بر صاف ترین سینه ها می روید!

• حالا که فروغ به انتقاد از خود پرداخته و پوزش می طلبد، تا دل شکسته را ترمیم کند، طرف مقابل عشوه می ریزد و فکر می کند، که «تحفه نطنز» است و علیرغم التماس و خواهش سرخترین سرخگل زمین ـ بی گفت و گوئی ـ می رود و چه بهتر.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر